مادر أهلبیت أمالمؤمنین حضرت خدیجه
۱۴۰۰-۱۰-۰۷ ۱۴۰۲-۰۷-۰۵ ۱۰:۴۵مادر أهلبیت أمالمؤمنین حضرت خدیجه

مادر أهلبیت أمالمؤمنین حضرت خدیجه
یا فاطِمَهُ الزَّهْراءُ ، یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ ، یَا قُرَّهَ عَیْنِ الرَّسُولِ ، یَا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا ، یَا وَجِیهَهً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِی لَنا عِنْدَ اللّٰهِ
اجازه میدهید امشب دست به دامن مادر اهل بیت ام المومنین حضرت خدیجه کبری بشویم مادر حضرت زهرا سلام الله علیها؟ آن کسی که کمتر توسل بهش می شود . ولی من از شما تقاضا می کنم این بانوی بزرگوار را ما دیگر غریبش نکنیم در شیعیان ، حضرت خدیجه غریب نباشد آن کسی که در زمان غربت پیغمبر با پیغمبر بود و او را تنها نگذاشت پیغمبر اکرم تا آخر عمرش هر موقع یاد خدیجه کبری می افتاد یا اسمش را می شنید اشک تو چشمانش جمع می شد می گفت هیچ کسی برای من مثل خدیجه نمی شود. او زمانی من را کمک کرد که کسی با من نبود من تنها بودم. گاهی موقع ها پیغمبر را می زدند با سنگ با چوب پاهایش گاهی زخمی می شد پیغمبر اکرم از مکه خارج میشد به کوههای اطراف مکه پناه می برد. می رفت گاهی موقع ها زیر یک سنگی که سایه داشته باشد آنجا بتواند مقداری آرامش پیدا کند مقداری استراحت کند از ضرباتی که خورده بود
خدیجه کبری نمیفهمید بهش خبر میدادند که پیغمبر رفته، مختصر غذایی بر می داشت و برای پانسمان کردن میدوید تو کوه های مکه برای اینکه او را پیدا کند پیغمبر را پیدا میکرد از او پرستاری می کرد جاهایی که زخم بود می بست غذا برایش می برد. این بانوی با عظمت این طور بود ثروتمندترین زن جزیره العرب بود، نه مکه و مدینه جزیره العرب که شامل یمن هم میشد. تمام ثروتش را به پیغمبر داد برای اینکه آن زمان گاهی موقع ها یک مسلمانی بَرده بود و اربابانش که مشرک بودند شکنجه اش می کردند پیغمبر باید میخرید پول می داد که او را آزاد کند تا او را نکشند.
خیلی از مسلمان هایی که برده بودند پیغمبر پول می داد اینها را می خرید یا مثلا برای این که پیغمبر یک عده از مسلمین سالم بمانند آنها را فرستاد به حبشه خوب اینها خرج داشتند در سه سال شعب ابیطالب که تحریم اقتصادی مسلمین بود، مسلمان ها همه در یک دره جمع بودند خوب با پول خدیجه کبری بود که پشتیبانی میکرد تدارکات میشد و اینها غذا می خوردند. البته دیگر یواش یواش تمام شد طوری که اواخر سه سال در شِعب ابیطالب با یک خرما دو نفر سر می کردند. این خدیجه با عظمت و بزرگوار یک مرتبه هم نگفت که به روی پیغمبر بیاورد من در چه ناز و نعمتی بودم الان به چه فلاکتی افتادم؟ یک بار روی پیغمبر هم نیاورد.
از شعب ابیطالب بعد از سه سال که آمدند بیرون مسلمین، پیغمبر اکرم نشانههای مرگ را در خدیجه دید که مریض شده بود به بستر افتاد. پیغمبر سریع حضرت زهرا سلام الله علیها را که آن موقع چهار سالش بود برد خانه ی یکی از اقوام که در خانه نباشد مرگ مادر را نبیند و خودش سریع برگشت آمد کنار بستر خدیجه کبری نشست. این بانوی با عظمت آخر عمرش شروع کرد گریه کردن پیغمبر فرمود : برای چه گریه می کنی؟ حضرت خدیجه گفت می ترسم کارهایی که کردم مورد رضای خداوند متعال نباشد این همه کار کرده این همه خدمت به دین کرده یک ذره منت ندارد بلکه خودش را در خانه خدا می بیند و خودش را هنوز مدیون می داند. گفت چگونه سر خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم؟ نتوانستم کاری بکنم.
همان جا جبرئیل نازل شد یا رسول الله حق تعالی به شما سلام رساند و پروردگار عالم به خدیجه کبری هم سلام رساند فرمود: به خدیجه بگویید من کمال رضایت را از تو دارم. وقتی پیغمبر اکرم از طرف خداوند متعال این خبر را به خدیجه کبری داد لبخند زد خیلی خوشحال شد سرش تو دامن پیغمبر بود که از دنیا رفت. پیغمبر اکرم او را دفنش کرد کارهایش را انجام دادند رفت دختر کوچکش زهرا را از خانهی اقوام آورد وقتی آورد به محض اینکه حضرت زهرا وارد شد تا وارد خانه شد دید رختخواب مادرش و بستری که مادرش خوابیده بود نیست گفت: یا امّاه مادر جان! جوابی نیامد. حضرت زهرا گفت بابا جان مادرم کو؟ پیغمبر اکرم شروع کرد گریه کردن گفت دخترم مادرت الان با آسمانی ها همنشین هست و با آنها پرواز می کند.
من عرض می کنم یا رسول الله دست دختر ۴ ساله ات را گرفتی که مرگ مادر را نبیند ای کاش کسی دست زینب ۴ ساله را می گرفت تو خانه ی امیرالمومنین که نبیند مادرش پشت در و دیوار افتاد که هر موقع زینب از آن در رَد می شد وقتی می دید اینجا بود که مادرم بین در و دیوار قرار گرفت اینجا بود که مادرم بی هوش افتاد این جا بود که مادرم هُرم آتش صورتش را سوزاند هر موقع می دید چه می کشید زینب کبری ؟
شب سوم عزای ما است ای کاش کسی هم دست دختر امام حسین دختر ۳، ۴ ساله امام را میگرفت که تو خرابه ی شام می بردند یک طرف، سر بابا را توی دامنش میگذاشتند. سر پدر تو دامن دختر آن هم دختر بچه پر از عاطفه تو بغلش گذاشتند انگار بابا آمده بود برای عیادت مریضش چون رقیه مریض بود تب داشت ، بابا آمده بود دستش را گرفته بود با خودش برد آن عالم، رقیه از دنیا رفت.
اینجا بود که آمد دست دخترش را گرفت به عیادت دخترش آمد.
یک پدر دیگری هم بود تو مدینه امیرالمومنین میگوید وقتی من داشتم بدن پوست و استخوانیِ فاطمه را توی قبر میگذاشتم قسم میخورد که دستانی مثل دستان پیغمبر آمد علی جان امانتم را بهم بده!
خدایا به آبروی پیغمبر به آبروی خدیجه کبری و بچه هایشان دست را در دنیا و آخرت از دامان شان کوتاه مفرما
* روضه خوانی حجت الاسلام و المسلمین مسعود عالی
.

