سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۲۱؛ عشق به خدا
۱۴۰۰-۰۸-۰۹ ۱۴۰۲-۱۲-۱۲ ۱۱:۱۲سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۲۱؛ عشق به خدا

سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۲۱؛ عشق به خدا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
شریعتی: سلام میکنم به شما و اعیاد پیش رو و بهترینها را از خدای متعال برای همه شما مسئلت میکنم. عید میلاد با سعادت حضرت ابالفضل العباس(ع) و روز جانباز را به همه شما تبریک و شادباش میگویم.
درهای و هوی و آتش شیرازهی قنوتت***هرگز ز هم نپاشید تنها دو دست آبی
از دست آسمان رفت ای با سحر سرشته***آینه دار ذکرت اینک دو بال روشن از پیکر فرشته
انشاءالله همه ما مشمول نگاه کریمانه حضرت باب الحوائج ابالفضل العباس(ع) باشیم. انشاءالله دل و جانتان بهاری باشد. حاج آقا عابدینی سلام علیکم خیلی خوش آمدید. عید را خدمت شما تبریک میگویم.
حجت الاسلام عابدینی: سلام میکنم به همه بینندگان و شنوندگان عزیز. بنده هم اعیادی که در آن قرار گرفتیم را تبریک میگویم. الحمدلله جذبههای ربوبی در این اعیاد به واسطه این شخصیتهای عظیمی که متعلق به این ایام هستند، همه ما را فرا بگیرد و ما را به باطن عالم و حقایق هستی رهنمون بگرداند. به خصوص امروز که متعلق به باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس(ع) هست و باب وفای به عهد الهی و میثاق الهی، میثاق ربوبیت، میثاق نبوت و میثاق ولایت را انشاءالله خدای سبحان به واسطه این اهل وفا و این اسطوره وفا، انشاءالله در همه ما این وفا را محقق بگرداند.
شریعتی: انشاءالله زیارت حرم با صفای ابالفضل العباس(ع) نصیب همه ما شود، عید میلاد امام حسین، میلاد حضرت ابالفضل و میلاد امام سجاد(ع) بر همه شما مبارک باشد. انشاءالله ماه شعبان ماهی باشد که خودمان را مهیا کنیم به برکت این انوار نورانی برای آن ضیافت بزرگ و با شکوه. خدمت شما هستیم و مباحث امروز شما را میشنویم.
حجت الاسلام عابدینی: (قرائت دعای سلامت امام زمان) انشاءالله خدای سبحان به همه ما توفیق بدهد به برکت این اعیاد و به واسطه این بزرگان و اولیای الهی که از یاران و یاوران و بلکه سرداران امام زمان(عج) باشیم.
انشاءالله ماه رجب را به سلامتی عبور کرده باشیم و توفیق بهرهمندی کامل از آن را پیدا کنیم و وارد ماه شعبان شده باشیم با سلامت و از بهرههای ماه شعبان بهرهمند شویم و آماده ورود به ماه مبارک رمضان باشیم. به تعبیری که مرحوم آ میرزا جواد آقای ملکی تبریزی دارند، ایام منازل سفر الی الله هستند. به خصوص ایام ویژه و ماه شعبان منزلهای ویژهای از سلوک الی الله هستند. انشاءالله اگر کوتاهیهایی داشتیم، کوتاهیهای ما را ببخشند و به برکت اسم جبارشان جبران کنند و توفیقاتی که برای اولیائش در این ماه قرار دادند، برای ما هم قرار بدهند و ما را موفق بکنند به آن توفیقات تا بفهمیم که حقایق عالم و سیر به سوی خدا چه لذتی و چه نتایجی دارد.
در خدمت قصه یوسف(ع) بودیم و به آیه ۲۳ این قصه رسیدیم که بحث مراودهای بود که زلیخا با یوسف داشت و در این مراوده که چندین سال طول کشیده بود، از هر غنج و دلال و کرشمه و نازی زلیخا استفاده میکرد تا اینکه دل یوسف را به سمت خودش جذب کند. در جلسه گذشته عرض شد که حال یوسف روز به روز در عشق و هیمانش نسبت به خدا شدت پیدا میکرد و توجهی به آنچه در اطراف خودش و این جان سوختهای که وابسته به او شده بود، نداشت. چون خودش سوخته دیگری بود. خودش در یک سوختگی و هیمان دیگری بود. آنچنان او این را جذب کرده بود که هرچه از حیله و مکر زنانه بلد بود و میتوانست با مشورت به دست بیاورد، به کار برده بود اما راهی در دل یوسف برای خودش پیدا نکرده بود چون غیری در دل یوسف راه نداشت و دل یوسف را خدا پر کرده بود. چون دل را پر کرده بود بی اعتنایی از روی سنگدلی نبود. یک موقع هست بی اعتنا میشود چون سنگدل است. یک موقع بی اعتنا میشود چون دلش را یک چیز دیگری پر کرد، دیگر خودش عاشق است. این خودش عاشق دیگری است. این عاشق برای غیر جا نگذاشته است که این غیر بخواهد در او راه پیدا کند. خود این سوخته بود. این نگاه نسبت به یوسف که این دوران سکوتش، هیمان و عشقی که پیدا کرد را در جلسه گذشته برای دوستان ذکر کردیم.
در این جلسه مرحوم علامه همسر عزیز را ترسیم میکند که مأمور پذیرایی از یوسف شده است. در خانهای آمده غریب است، عبد است. اینجا از پنجره زلیخا نگاه میکند. آمده در این خانه، یوسف روز به روز جوانتر میشود. زلیخا یک زن جوان زیبا که طالب بسیاری دارد به طوری که وقتی خواست بیرون بیاید خیلیها بشارت میدادند که همان از دور نگاه کردن به او را برای خودشان غنیمت میشمردند. اینقدر زیبا و مطلوب بود، کسی که خودش مطلوب است وقتی که طالب میشود آن بی اعتنایی برایش خیلی سختتر میشود. کسی که خودش مطلوب است، همه نگاهها پشت سرش است و هرجا که میرود همه نگاهها به طرف او دوخته میشود، حالا این بخواهد خودش طالب دیگری شود، و او هم بی اعتنایی کند خیلی برایش سختتر میشود. لذا میخواهیم خوب ترسیم کنیم که حالت سوختگی زلیخا و عشق زلیخا خوب ترسیم شده باشد.
مرحوم علامه با زیبایی این بحث را مطرح کرده و خواسته صحنه را ترسیم کند. همه این عوامل در عزیزه مصر جمع بود و محبت او به یوسف باید خیلی شدید باشد. بلکه آتشها در دل او شعله ور شده باشد و در عشق یوسف مستغرق و واله گشته و از خواب و خوراک و هر چیز دیگری افتاده باشد. آری یوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود. ما میگوییم از هر طرف اما نمیدانیم یعنی چه. حتی آنهایی که احساس عشق میکنند گاهی احساسش از یک طرف است، اما از هر طرف، هیچ باب دیگری، خورد و خوراک، تمام روابط دیگر را تحت تأثیر قرار داده به طوری که هرچه میشنود فقط اسم یوسف باشد. ذکرش فقط یوسف باشد. هرچه میبیند یوسف باشد. این خیلی سخت است. خیلی از هوسها عشق نیست. این عشق است!
شریعتی: یوسف چه شخصیتی بود. از یک طرف یعقوب در فراق و عشق او میسوزد. از یک طرف زلیخا.
حجت الاسلام عابدینی: از یک طرف هم خودش میسوزد. خیلی این قصه عظیم است. آری یوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود. هروقت حرف میزد اول سخنش یوسف بود. اگر سکوت میکرد، سراسر وجودش یوسف بود. نازله این عشق هم نسبت به امام زمان در دل ما ایجاد نمیشود که این حالت، میگوییم: عاشق هستیم ولی این یک تنظیری برای اینکه اگر میخواهد عشق ایجاد شود، عشق خصوصیت دارد. عشق لوازم دارد. سکوت میکرد دلش را یوسف پر کرده بود. حرف میزد گفتارش را با اسم یوسف آغاز میکرد. این یک عشق زمینی است و اینقدر کشش دارد. ما که ادعای عشق آسمانی میکنیم به خدا و امام زمان، کجا ذرهای از این در دل ما راه پیدا کرده است. کجا این حالت هیمان و ولع و حیرت در ما هست؟ جزء یوسف آرزویی دیگر نداشت.
همه آرزوهایش در یوسف جمع شده بود. دلش را پر کرده بود و او را بیچاره کرده بود. به راستی جمال یوسفی که دل هر بینندهها را مسخر میساخت، چه بر سر او آورد که صبح و شام تماشاگر و عاشق و شیدایش بود و هرچه بیشتر نظارهاش میکرد تشنهتر میشد. یعنی روز به روز و لحظه به لحظه این استعداد عشق شدیدتر میشد، چون لحظه به لحظه این میدید و این در حقیقت او را بیچارهتر میکرد. از اینجا بود که زلیخا دید نه، با این نوع مراوده که او بخواهد جلوهگری کند و یوسف بخواهد بی اعتنایی کند کارش پیش نمیرود. با دایه خودش یک مشورتی کرد، یک دایهای داشت که این در حقیقت کارهای او را انجام میداد و خیلی به او نزدیک بود، مشورت کرد که چه بکند، بگذارید این قسمت را از جامی کمک بگیریم. یکی از هفت اورنگ جامی قصه یوسف و زلیخا بود. دوستانی که دنبال بحث لطایف و ظرافتها هستند، ارجاع میدهیم که به آنجا هم رجوع کنند و آن ظرافتها را ببینند و این نقطه انتقالها را در آن شعر ببینند.
چو بندد بی دلی دل در نگاری *** نگیرد کار او هرگز قراری
امید کامرانی نیست در عشق *** صفای زندگانی نیست در عشق
چون عشق همه بیچارگی و بی قراری است. ما عشقهایمان را فقط وصل میبینیم.
بود آغاز آن خون خوردن و بس *** بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آنکس سزاوار *** که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا وصل را میجست چاره *** ولیکن داشت یوسف زان کناره
زلیخا رخ بر آن فرخ لقا داشت *** ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
یعنی اینقدر یوسف سرش پایین بود کانه پشت پایش را نگاه میکند، نه جلوی پایش را، اینقدر سر پایین بوده است.
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت *** ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
چو یار از حال عاشق دیده پوشد *** سزد کش خون دل از دیده جوشد
وقتی دایه حال این را دید، دایه از او سؤال کرد که پس اینکه تو عاشق شدی چه کسی است؟ گفت: یوسف است. بعد دایه به او میگوید:
تو را آرام جان پیوسته در پیش *** چو میسوزی ز بی آرامی خویش
در آن وقتی که از وی دور بودی *** اگر میسوختی معذور بودی
اگر در فراق داشتی میسوختی *** تو که اینجا دائماً کنار او هستی!
کنون در عین وصل این سوختن چیست؟ *** به داغ شمع جان افروختن چیست؟
که را از عاشقان این دست دادست؟ *** که معشوقش به خدمت سر نهادست
یوسف عبد توست. خادم توست. معشوقه تو خدمتگزار تو است؟ این دیگر بالاترین وصل است. منتظر امر توست. بگو چه کند تا انجام بدهد.
همین بس طالع فرخنده تو *** که سلطان تو آمد بنده تو
سلطان معشوق میشود. میگوید: سلطان تو بنده تو است. عبد تو است. میگوید: حالا که اینطور شد، جواب میدهد.
پروانه و شمع را همین باشد حال *** در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
یعنی پروانه وقتی وصال دارد میسوزد. وقتی در فراق است نمیسوزد.
ز من دوری نباشد هیچگاهش *** ولی نَبوَد به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی بر فروزد *** دو چشم خود به پشت پای دوزد
اصلاً توجهی به من نمیکند.
بر آن تشنه بباید زار بگریست *** که بر لب آب باید تشنهاش زیست
لب آب است اما باید تشنه باشد. میگوید: اگر این به پشت پایش نگاه میکند، وقتی من این همه خودم را جلوه میدهم. میگوید:
بدین اندیشه آزارش نجویم *** که پشت پاش باشد به ز رویم
من این همه خوبی را در رویم جلوهگر کردم. اما وقتی من بر او تجلی میکنم، او به پشت پایش نگاه میکند. میگوید: من او را ملامت نمیکنم که پشت پای او بهتر از روی من است.
چو بگشایم به او چشم جهان بین *** به پیشانی نماید صورت چین
وقتی نگاهم را به او میدوزم، در صورتش چین میاندازد و خودش را جمع میکند.
بر آن چین سرزنش از من روا نیست *** که از وی هرچه میآید خطا نیست
دهانش کاز سخن با من به تنگ است *** به جز خون خوردنم از دل چه رنگ است
ز لعلش در دهانم آب گردد *** به چشمم آب خون ناب گردد
این خون ناب، یعنی خون آب، خیلی سوزناک است.
فراقی کافتد از دوران ضروری *** به از وصلی به این تلخی و شوری
میگوید: تو نمیفهمی وصل هجران چیست. فکر میکنی اگر یک موقع وصل است، تمام است. در وصل همه بیم به فراق است. اما در فراق همیشه امید وصال است. ولی در وصال بیم فراق است. لذا کسانی که جاذبههای الهی جذبشان میکند، میترسند دیگر این برایشان از دست برود و حواسشان خیلی جمعتر میشود. دیگر نمیتوانند تحمل این از دست دادن را داشته باشند. لذا ترسان تر از ما هستند که چیزی نداریم.
وقتی همسر عزیز مصر را مرحوم علامه توصیف میکند، به بحث مراوده میرسد. این دایه برای این پیشنهاد میدهد که اگر میخواهی یوسف تأثیر بگذارد باید در جایی باشد که در را ببندی و تحکم بکنی. از زور استفاده کنی. تا به حال تو عاشقانه میخواستی به سمت این مراوده کنی، زن دوست دارد مرد از او تقاضا کند. اگر هم یک جاذبه جلوهگری میکند این جلوهگری برای این است که تقاضای او را تشدید کند. معمولاً گاهی از جانب زن شروع میشود، ولیکن میخواهد مرد ابراز داشته باشد که این میخواهد در یک لطافتی جلوهگری بکند که آغازش به اسم این تمام نشود ولی او آغاز کننده باشد. او هرچه کرد این مراوده فایده نداشت.
تا مجبور شد دنبال راه دیگری برود و دست به کار شود و ابراز بکند. اینجا آن خانمی که دایه او بود به او راهنمایی کرد که یک جایی را فراهم کن که درهای متعددی داشته باشد. طوری شد که تمام تصویر یوسف و زلیخا را در سقف، در دیوار و حتی در کف این ترسیم کرده بودند. چون یوسف سرش را پایین میانداخت، میخواستند هر طرف رو میکند ببیند یوسف و زلیخا را با هم، بعضی میگویند: آینه کاری کردند که به هر طرف رو کند زلیخا را ببیند. اما بعضی میگویند: تصویر گری کرد. الآن ببینید تصویرگری در اینکه انسان را به سمت امیال طبیعی سوق بدهد، خیلی اثر دارد. لذا امروز از این خیلی استفاده میشود. کسانی که به این تصویرگریهایی که در فضای مجازی محقق میشود، رجوع میکنند دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند. یعنی اینها انسان را سوق میدهد و آتش طبیعت او را شعله ور میکند. نمیشود بگوید: من اینها را میروم و بعد میخواهم خود نگهدار هم باشم. غیر از اینکه نفس او اشکال دارد، خود این آتشی را شعله ور میکند که این را نمیشود کنترل کرد. این آمده از این صحنه استفاده میکند، همین را جلوه گری کند به طوری که صحنهها به گونهای باشد که دل یوسف به زلیخا مایل شود.
اینجا مرحوم علامه این صحنه را نه با این جزئیات، با این صحنه که مراوده از جانب این بوده و جریان زلیخا را با یک نگاه الهی ترسیم میکند. عشق و محبت یوسف را نسبت به خدا نشان میدهد. از این طرف میفرماید: روز به روز مراودههای زلیخا با یوسف بیشتر میشد و آرزویش تیزتر میگشت و به منظور ظفر یافتن به آنچه میخواست دست پیدا کند، بیشتر با وی تلطف میکرد و بیشتر کرشمههایی را که اسلحه هر زیبارویی است به کار میبست و بیشتر به غنج و آرایش خود میپرداخت. باشد که بتواند دل او را صید کند، همچنان که دل او با حسن خود دل وی را به دام خود افکنده بود. یعنی دل زلیخا را زیباییهای خلقی و رفتاری او صید کرده بود، این هم خودش را که زیبا بود زیباروتر نشان میداد، تا بلکه دل او هم اسیر این شود و شکار شود. شاید صبر و سکوتی را که از یوسف مشاهده میکرد، بالاخره زیبارو بودن هم دردسر دارد. یوسف وقتی که این ابراز علاقه به او کرد، گفت: وقتی پدرم به من ابراز علاقه کرد حسادت برادرانم گل کرد و این بلاها بر سر من آمد. تو که ابراز علاقه میکنی، پناه میبرم به خدا از فتنههایی که از این ممکن است برای من پیش بیاید.
تا سرانجام طاقتش سرآمد و جانش به لب آمد و از تمامی وسایلی که داشت نا امید گشت، زیرا کمترین اشارهای از او ندید. ناگزیر با او توطئه این را چیدند که با مشورت با دایه، در اتاق امنی که در پس درهای متعدد و مخفیگاهی باشد که هیچ امکان حضور دیگری نباشد که احساس امنیت به یوسف دست بدهد تا زودتر امکان تسلیم باشد، تا با او در اتاق شخصیاش خلوت کرد اما خلوتی که با نقشه قبلی انجام شده بود. آری او را به خلوتی برد که او و فضای آزاد درهای متعددی فاصله داشت که همه را بسته بود. در آنجا غیر از او و یوسف کسی نبود. عزیزه (زلیخا) خیلی اطمنیان داشت که یوسف به خواستهاش گردن مینهد. چون تا کنون از او تمردّی در دستوراتی که برای کارهایش میداد ندیده بود. اوضاع و احوالی هم که طراحی کرده همه به موفقیت او گواهی میدادند. اینک نوجوانی واله و شیدا در محبت خدا و زن جوانی سوخته و بی طاقت شده از عشق به وی در یکجا جمع هستند. در جایی که غیر از آن دو کسی نیست. یک طرف زلیخاست که عشق به یوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهدید میکند و هم اکنون میخواهد او را از خود او منصرف کند و به سوی خودش متوجه سازد. به همین منظور درها را بسته و به عزت و سلطنتی که دارد اعتماد نموده با لحنی آمرانه، «هَیْتَ لَکَ» به سوی خود میخواند تا قاهریت و بزرگی او را نسبت به او حفظ نموده و انجام فرمانش مجبور سازد.
من آمادهام بیا! بیا یک موقع عاشقانه است، قبلاً اینها را به کار برد و دید فایده ندارد. حالا آمرانه است. چون او عبد این است. ولی نسبت به خودش تا به حال از امر استفاده نکرده بود. یک طرف دیگر این خلوتگاه یوسف ایستاده که محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده به طوری که در آن جایی برای هیچ چیز جز محبوبش باقی نگذارده، آری او هم اکنون با تمام این شرایط با خدای خود در خلوت است، یعنی این صحنه که هر دری بسته میشد برای یوسف باب تضرع و خوف به سوی خدا بیشتر باز میشد. باز شدن این در میتوانست قفل آن در را باز کند. وقتی فرار کرد همه درها باز شد. آن کلیدی که این درها را باز کرد، همین کلیدهایی بود که هر دری بسته میشد، نگذاشت تا آخرین مرتبه، هر دری که بسته میشد به سمت این نزدیک میشد، در مقابل این در بسته شده و قفل زده شده یک باب رابطه دیگری را با خدا باز میکرد.
یک کلید دیگری را با خدا میگشود که یک ترس و خوف و تضرع بالاتری را با خدا در وجودش ایجاد میکرد که این کلید باز شدن این در بود. زلیخا از بستن در به صورت ظاهر استفاده میکرد، یوسف (ع) از باب باطن عالم با خدای سبحان کلید ظاهر اینها را پیدا میکرد. یعنی با آن رابطه باطنی کلید ظاهری را پیدا میکرد. لذا هیچ بن بستی ندارد. بعد از اینکه هفت در به رویش با قفلهای متعدد بسته میشود و زلیخا یقین میکند که دیگر جای سرپیچی ندارد، همان جا که همه اسباب علیه یوسف بود و هیچ راهی برای خروج نداشت، همه گشایشها در همانجا محقق میشود. اینجا که خدا میگوید: «غَلَّقَتِ الْأَبْواب» (یوسف/۲۳) درها با این شدت و کثرت بسته شده، هر دری انگار چند قفل داشت.
بعد میفرماید: آری، او هم اکنون با همه این شرایط با خدای خود در خلوت است و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست. تمامی اسباب ظاهری که به ظاهر سبب هستند، از نظر او افتاده است. درهای بسته، فضای متراکم، پنجرههایی که پردهها آویزان هستند و دیدی به بیرون ندارد. بر خلاف آنچه عزیزه مصر فکر میکند، کمترین توجه و خضوع و اعتمادی به آن اسباب ندارد. چون این اسباب را به کار گرفت تا دیگر مجبور شود این خضوع کند. اما کسی که با خدا رابطه دارد تمام سببیتها هم که علیه اوست، باعث نمیشود این دیگر بگوید: پس ناچار هستم. کسی که با خدا رابطه دارد ناچاری برای او نیست. اما زلیخا با همه اطمینانی که به خود داشت و با اینکه هیچ انتظاری نداشت، در پاسخ خود جملهای را از یوسف دریافت کرد که یکباره او را در عشقش شکست داد. یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت: من از عزیز میترسم و یا به عزیز خیانت روا نمیدارم. نه اینکه اینها غلط باشد. اما یک اوجی دارد که یوسف در آن اوج، آن کلمه را گفت، دیگر اینها پیش آن چیزی نیست. نه که اینها بد باشد، اینها برای خیلیها ممکن است، نجات دهنده باشد، بگوید: من میترسم. من از عذاب او میترسم. اینقدر خطر جدی است و جریان شدید است که اینها پاسخگوی فرد در آن حالت نیست. باید رابطه اینقدر شدید شده باشد که او بتواند نجات بدهد.
نگفت: من از عزیز میترسم یا به عزیز خیانت روا نمیدارم. نگفت: من از خاندان نبوت و طهارت هستم و یا عفت و عصمت من، مرا از فحشا جلوگیر است. نگفت: من از عذاب خدا میترسم و یا ثواب خدا را امید میدارم و اگر قلب او به سببی از اسباب ظاهری بستگی و اعتماد داشت، هر سببی، چه سبب بهشت باشد. چه سبب اسباب ظاهری باشد که مثلاً عزیز مصر باشد و عقاب او باشد. میگوید: اگر به هرکدام از اینها قلبش اطمینانی داشت، ذکر میکرد. میگفت: من از این میترسم. این برای من ممکن است. طبعاً در چنین موقعیت خطرناکی از آن اسم میبرد. ولی میبینیم که به غیر از معاذ الله، تا او یوسف را دعوت میکند و میگوید: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ» (یوسف/۲۳) به غیر از معاذ الله چیز دیگری نگفت. به غیر از عروه الوثقای توحید به چیز دیگری تمسک نجست. پس معلوم میشود در دل او جز پروردگارش احدی نبود و دیدگانش جز به سوی او نمینگریست. این همان توحید خالصی است که محبت الهی، وی را به آن راهنمایی نموده است.
یعنی انسان وقتی در سختیها قرار میگیرد یک موقع میگوییم: معاذ الله، اسم پناه را میبریم. یک موقع واقعاً معاذ الله را میبیند. خودش را در پناه خدا میبیند. خودش را در پناه الهی میبرد. پناهگاه و حصن حصینی که هیچ چیزی به آن راه ندارد، آن پناهگاه عزیز است. غیر قابل نفوذ است. یعنی وقتی کسی خودش را در آن پناهگاه برد، آن پناهگاه عزیز و غیر قابل نفوذ است. اعوذ بالله لفظی و زبانی نیست که انسان را نجات بدهد. تمام وجودش را در این پناهگاه برد. حتی بیان میکند نگفت: اعوذ بالله! اعوذ بالله یعنی من به خدا پناه میبرم. حتی خودش را ندید. بگوید: من پناه میبرم. «معاذ الله» پناه بر خدا! این پناه بر خدا و خدا پناهگاه است، این یعنی حتی خودش را ندید. اینها دل آدم را بیچاره میکند که ما کجا هستیم و چه راهی جلوی راه ما قرار دارد. چه باب وسیعی را خدا برای ما ترسیم کرده است. چه ظرفیتی در وجود هر انسانی قرار داده است و ما کجا داریم خاکبازی میکنیم.
این همان توحید خالصی است که محبت الهی وی را به آن راهنمایی نموده و یاد تمامی اسباب و حتی یاد خودش را هم از دلش بیرون افکنده، زیرا اگر خود را فراموش نکرده بود، میگفت: من از تو به خدا پناه میبرم. «اعوذ بالله منک» میگوید: اینها را ذکر نکرد. بلکه گفت: معاذ الله! و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم(س) که وقتی روح در برابرش به صورت بشری ایستاده مجسم شد، گفت: «إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا» (مریم/۱۸) میگوید: من پناه میبرم به رحمان از تو، اگر تو اهل تقوا هستی پناه میبرم به خدا. ممکن است کسی اشکال کند که چرا گفت: معاذ الله؟ دنبال معاذ الله آیه میفرماید: «إِنَّهُ رَبِّی» چرا گفت رب من؟ چرا خودش را آورد؟ میگوید: اگر کسی این اشکال را کرد، خواهی گفت: اگر یاد خود را هم فراموش کرده بود، چرا بعد از معاذ الله گفت: «إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» چرا گفت: رب من و از خودش سخن گفت؟
در جواب میگوییم: پاسخ یوسف همان کلمه معاذ الله بود. اما این کلام که بعد آورد به این منظور بود که توحیدی را که معاذ الله افاده کرد توضیح دهد و روشنش سازد. او خواست بگوید: اینکه مبینیم تو در پذیرائى من نهایت درجه سعى را دارى، یعنی تو زلیخا و همسرت که نهایت پذیرایی را از من کردید، فکر نکنید من این پذیرایی را از شما میبینم. خدا پذیرایی میکند. ولایت الهیه است. او از طریق شما این کار را میکند. ربوبیت خدا را در وجودش و مربوبیت خودش را نسبت به خدا نشان میدهد. اینجا تعریف از خودش نیست. تأکید بر این است که خدا همه کاره است. نفی نگاه زلیخا است که فکر نکن تو در تربیت و اکرام من تأثیر داشتی. چقدر نگاه عظیم است و زیباست. تمام امیدهای زلیخا نا امید شد و این نا امید شدن از جانب ولی الهی برای او خیلی سازندگی داشت.
در ادامه میفرماید: با اینکه به ظاهر سفارش عزیز بود که گفت: «اکرمى مثواه» و لیکن من آن را کار خداى خود و یکى از احسانهاى او میدانم. اینجا میگوید: «احسن مثوای» خدا «احسنَ» چون «اکرمَ» یعنی یک چیزی در این هست، گرامی بدار. «اَکرمَ» گرامیداشت و اکرام با یک قابلیت طرف مقابل همراه است. اما «أَحسنَ» احسان است. یعنی حتی برای خودش این قابلیت را ندید که بگوید: خدا مرا اکرام کرد. «أحسن مثوای» چقدر اینها زیباست! تویحد این است. ما کجا هستیم و اعوذ باللههای ما چه بیانی است؟! این معاذ الله یوسف(ع) میرود در پناهگاه و حصن عظیمی که عزیز است و غیر قابل نفوذ و دیگر در جایی است که در راحت همه مسائل است. اینها اختیاراً برای یوسف محقق شده است. نه اجباراً و جبری، با اختیارش این محبت الهیه در وجودش جا گرفته است. لیکن من این را کار خدای خود و یکی از احسانهای او میدانم. پس پروردگار من است که از من به احترام پذیرایی میکند نه شما که طلبکار باشید و دنبال چیزی باشید. سببیت را او میبیند. نه وسایط را نمیبیند، اما وسایط را مقهور و مسخر او میبیند. لذا اعتنا فقط به اوست. وقتی به او اعتنا کرد به همه اینها اعتنا کرده است. مثل این میماند که شما با دستت به کسی چیزی بدهی، آن شخص قربان صدقه دست شما برود. این چقدر نازل است. درست است که دست وساطت پیدا کرده در قطاع، اما این جان شما بوده که کریم است. اینکه آدم دست را فقط ببیند و فکر کند این دست همه کاره است.
بعد میفرماید: و چون چنین است اگر پروردگار من به اکرام کرده «أحسن مثوای» پس رعایت او بر من لازم است نه رعایت دیگری. اگر تو از من طلبی داشتی و اکرامی از تو صورت گرفته بود من مقابل او اکرامی باید در مقابل تو میکردم، اما نه اینکه به هر چیزی تن بدهم. و چون چنین است واجب است که من به او پناهنده شوم، چون اجابت خواسته تو مرا در بین ظالمین میبرد. یعنی اگر آنچه تو میخواهی به عنوان کسی که وساطت داشتی در اکرام من، این مراوده را از من میخواهی، «إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ». بعضی خواستند بگویند: «لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» یعنی نسبت به ظلمی که به عزیز مصر میشود. یوسف اَعَز از این است. در جای دیگر دارد «أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ» (یوسف/۵۲) وقتی خواستند او را از زندان آزاد کنند، گفت: زنها بیایند شهادت دهند چه واقعهای پیش آمد. عزیز مصر بداند که من پنهانی او را خیانت نکردم. اما اینجا «لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» در مقابل خداست. ظلم در مقابل خداست.
پس هیچ راهى براى ارتکاب چنین گناهى نیست. میگوید: یوسف در اینجا درس توحید هم داد. یعنی وقتی جان زلیخا عاشق یوسف است، درست است میخواهد به این دست پیدا کند، اما هر کلامی از او، هر رفتاری از او برای زلیخا جاذبه دارد. وقتی خودش را در محضر آن رب میبیند، تمام جاذبهها در یوسف جمع است. ولی یوسف با تمام جاذبهها جذب جای دیگری است. این چقدر در وجود عاشق اثر میگذارد که بتواند قدرت بدهد که اگر این با همه جاذبهها و کمالاتش مجدوب جای دیگر است. آن چیست که این مجذوب اوست؟
وقتی زلیخا آواره شد و یوسف عزیز مصر شد، عبور میکرد و به صورت گدایی بر سر راه شده بود، آنجا یوسف گفت: چه باعث شد تو به اینجا کشیده شوی؟ گفت: جمال تو و زیباییهای تو. دارد اگر بدانی و ببینی کسی را که در آخر الزمان میآید و نبی خاتم است و جاذبهها و زیباییهای او را چگونه میتوانی دوام بیاوری؟ گفت: محبتم نسبت به او همین الآن ایجاد شد. گفت: چگونه؟ گفت: چون تو گفتی. تو را باور دارم. تا گفتی آن محبت در دلم نشست. گاهی عشق نسبت به محبوب، اگر محبوب سلیم باشد، میتواند عاشق را یکباره مرتبط کند با جریان آخرالزمان و پیامبر ختمی و گفتند: این سبب، همین عشق یکباره پیدا شد سبب نجات زلیخا و وارونه شدن مطلب شد. دیگر این عاشق پیغمبری شد که در آخرالزمان میآید و از آنجا به بعد جریان به طوری میشود که یوسف به دنبال زلیخا میرود. انشاءالله در بحثهای بعد خواهیم گفت.
شریعتی: سیر قصه حضرت یوسف و جریاناتش را همه میدانیم. ولی این لطافتها که حاج آقای عابدینی با بیانشان و با استناد به کلام علامه بزرگوار طباطبایی با مباحث عرفانی و الهی مطرح میکنند برای همه ما جاذبه دارد. چقدر خوب است در سالروز ولادت با سعادت حضرت ابالفضل العباس باب الحسین، ثواب تلاوت آیات امروز را هدیه کنیم به روح بلند آن حضرت و همینجا یک خدا قوت و دست مریزاد و خسته نباشید میگوییم به همه همسران معزز و مکرمه جانبازان عزیزمان بگوییم. جانبازانی که همیشه برای ما عزیز بودند ولی از زحمات همسرانشان هرگز غافل نیستیم و قدردانش هستیم. انشاءالله همه آنها مأجور باشند و مورد عنایت و لطف خداوند متعال و حضرات معصومین قرار بگیرند. … اعیاد شعبانیه بر شما مبارک باشد. این هفته قرار گذاشتیم از عالم جلیل القدر مرحوم شیخ بهایی صحبت کنیم. نکاتی را بفرمایند و باید خداحافظی کنیم.
حجت الاسلام عابدینی: باز هم این ایام را به همه به خصوص به جانبازان و خانواده آنها تبریک میگوییم که سختیهای زیادی را در کنار اینها دارند و انشاءالله حضرت ابالفضل(ع) جزای اینها را به ید قدرتمندشان و مقام قربشان بدهند و بهترین جزاء را به واسطه وجود حضرت از خدای سبحان دریافت کنند و همه ما لیاقت پیدا کنیم که به واسطه تقرب به حضرت ابالفضل به قرب الهی برسیم و اینها را واسطه در نجات خودمان بدانیم. انشاءالله به سفینه النجاه امام حسین(ع) از باب حضرت ابالفضل برسیم و قدر بدانیم که این ایام نفحات الهیه است برای جذب ما به باطن عالم.
شیخ بهایی از علمای عظیمی بودند که نقش شیخ بهایی در تمدن سازی اسلامی بی نظیر است. در بین عالمانی که بودند از جمله کسانی که نقش بی بدیلی در تمدن سازی داشتند و توانستند این نگاه تمدن مادی را الهی کنند و تمدن مادی را به سمت الهیت سوق بدهند، این کاری است که ما امروز در جمهوری اسلامی هنوز نتوانستیم ظرافتهایش را به فعلیت برسانیم. کارهایی شروع شده است اما شیخ بهایی قدرت قاهرهای داشت و سلطهای پیدا کرده بود که توانسته بود از تمام مظاهر مادی چه در قالب هنرهای مختلف، چه در قالب معماریها، چه در قالب ریاضیات، علوم مختلف را در خدمت نگاه الهی دربیاورد و تمدن مادی را با تمدن الهی عجین بکند.
لذا آن کاری که شیخ بهایی کرد در طول تاریخ بین علمای دیگر، این ذو فنون بودن شیخ بهایی این اثر را داشت که توانست این نقش را داشته باشد. از حرکت مادی تا حرکت الهی، از یک طرف شیخ بهایی آنچنان مجذوب اهلبیت(ع) بود، قبرش هم در پایین پای امام رضا(ع) هست تا آنجا ورودی زائران باشد که این خودش خضوعی است و حتی اشعاری که دارد، سرودههای شیخ بهایی به خصوص شعر معروفی که «به نبیٍ عربیٍ و رسولٍ مدنیٍ و أخیه اسد الله مسمی به علی» این سروده شیخ بهایی است. سالیان طولانی در کشورهای عربی جزء سرودی بوده که همیشه میخواندند. تا نگاه تمدن سازی ایشان!
مثلاً میدان نقش جهان را به صورتی ساخته که هنوز مبهوت هستند. بعد از چهارصد سال هنوز میدان نقش جهان کاملاً جوابگوی همه آن احتیاجاتی است که یک شهر بزرگ دارد. ما الآن یک کاری که میکنیم، پنج سال بعد میبینیم جوابگو نیست. چه نگاه بلندی در کار دارد. بعد از چهارصد سال هنوز میدان نقش جهان کارآیی دارد و محدودیت ندارد. یعنی بزرگترین جایی که ما میتوانیم تجمعات داشته باشیم و هیج محدودیتی هم ندارد. یا کارهایی که در نظام حاکمیتی می کرد که بتواند حاکمیتی که در دست کسانی بود که آنها وارد نبودند، با یک تدبیری به سمت حاکمیت الهی سوق بدهد و نهایت استفاده را بکند. این شعر معروف «تا کی به تمنای وصال تو یگانه» واقعاً زیباست. اینها در افق خودشان هرکدام قهرمان رشتههای خودشان بودند و نتایج زیادی را میتوانند در تاریخ داشته باشند تا بتوانیم بهتر اینها را امروز هم استفاده کنیم.
انشاءالله به برکت حضرت ابالفضل(ع) رابطه ما با امام حسین(ع) محکمتر و قوی تر از گذشته باشد. انشاءالله از باب ابالفضل(ع)، خدای سبحان برای همه ما حقایق عالم وجود و نفحات خودش را قرار بدهد. انشاءالله حضرت ابالفضل شفیع ما باشند و به ید قدرتمند حضرت ابالفضل مشکلات کشور ما، مشکلات مسلمانها و مشکلات شیعه بشود. دفع دشمنان همانطور که از امام حسین(ع) دفاع کرد و از حریم اهلبیت دفاع کرد، انشاءالله دست قدرتمند حضرت ابالفضل در دفاع از این کشور شیعه و شیعیان در جاهای دیگر و مسلمانها، انشاءالله دشمن ما را سرکوب و نابود بگرداند.
شریعتی: نام حضرت ابالفضل که میآید همه نگاهها به سمت دستان بلند ابالفضل حضرت عباس است. دستانی که گره گشا هستند. خیلیها دلشان میخواهد صحن و سرای حضرت را ببینند، خیلیها متوسل میشوند. با شعر زیبای محمد جواد شرافت بحث را تمام کنم:
گرفتارم گرفتارم ابالفضل *** گره افتاده در کارم ابالفضل
دعایی کن دوباره چند وقتی است *** هوای کربلا دارم ابالفضل
کارشناس برنامه: حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا عابدینی
برنامه سمت خدا | تاریخ پخش : ۱۳۹۷/۰۲/۰۱
موضوع کلی : سیرۀ تربیتی انبیاء الهی در قرآن کریم
.






