Free Delivery on orders over $200. Don’t miss discount.
جلسه 01 : شهادت امام صادق : یکپارچه متن تولیدی شهادت امام صادق

ایمان از دیدگاه امام صادق علیه‌السلام

ImamSadegh_Iman

ایمان از دیدگاه امام صادق علیه‌السلام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم

انگیزه سازی با روش تعریف از مخاطب با ذکر داستانی احساسی

یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام از شهر دیگری به مدینه آمد خدمت آقا امام صادق علیه السلام عرض حال کرد و سؤالاتی پرسید و بعد از این‌که کارهایش را انجام داد، هنگام برگشت، امام صادق علیه السلام رو کردند به او و گفتند: بایست کارت دارم. کارشان که تمام شد وقتی که همه رفتند آقا امام صادق علیه السلام به این شخص گفتند: یک خادمی داری که او هم از اصحاب ماست. او هم ما را دوست دارد ولی متأسفانه شراب‌خواری می‌کند ولی در شراب‌خواری خودش شیوه خاصی دارد. وقتی شراب می‌خورد جام شراب را بالا می‌برد و می‌گوید به سلامتی امام صادق می‌خورم. سلام من را به او برسان و بگو تشکر می‌کنم که از من یاد می‌کنی و سلامتی من برایت مهم است ولی این کار تو پسندیده نیست. من این کار تو را نمی‌پسندم و شراب‌خواری تو را دوست ندارم. این بنده خدا در کمال تعجب به شهرش بازگشت. وقتی داشت سوغاتی‌های هر کسی را به او می‌داد به غلام خاصش گفت بیا اینجا و قضیه را برای او تعریف کرد و گفت که امام صادق چنین حرفی زدند. این غلام می‌گوید: من در خلوت خودم این کار را انجام می‌دادم. هیچ‌کس دیگری اطلاعی از این کار من نداشت. قربان امام صادق علیه السلام بروم که حتی به خلوت من هم آگاهی دارند. دیگر از این به بعد خجالت کشید از امام صادق علیه السلام و این عمل قبیح را کنار گذاشت.

می‌خواهم بگویم بزرگواران عزیز، امام صادق علیه السلام به شراب‌خواری از محبینش که می‌گوید به سلامتی امام صادق می‌نوشم، سلام می‌رساند و می‌گوید ما به یاد تو هستیم، به فکر تو هستیم. برایش دعا می‌کنند. البته می‌گویند که از کارت خوشمان نمی‌آید. مگر می‌شود که امام صادق علیه السلام که به شیعیان شراب‌خوارش لطف و محبت دارد، به من و شما که نشسته‌ایم در هیئت و برای او لباس مشکی پوشیده‌ایم و عزاداری می‌کنیم توجه خاص نداشته باشد؟ مگر می‌شود ما را مورد لطف و عنایت خودشان قرار ندهند؟
خدا را شکر می‌کنیم که محبت این آقای بزرگوار را در دل داریم. خدا را شکر که به این مسیر و مکتب و مرام ایمان داریم. باید قدرشناس این محبتی که از طرف خدا و امام صادق علیه السلام برای ما آمده، باشیم.

نکته اول: ایمان دارای درجاتی است

بدانید که این محبت و این ایمان و در مجلس اباعبدالله و امام صادق علیه السلام بودن هیچ‌وقت تمامی ندارد. هیچ‌وقت به حدی نمی‌رسد که بگوییم دیگر بالاتر از آن وجود ندارد و به حدی نمی‌رسد که بگوییم من الآن خیلی خوب هستم و در بهترین حالت هستم. نه. خودت را تحویل بگیر ولی رشد داشتن را هم در نظر داشته باش. در هر درجه از ایمان که هستی در هر مرحله‌ای که هستی خیلی ارزشمند است ولی سعی کن که پیشرفت کنی. بگذار از خودم حرف نزنم. بگذار برویم محضر امام صادق علیه السلام و باز هم روایتی از این وجود پرنور برای شما عرض کنم.

شخصی به نام عبدالعزیز قراطیسی به خدمت آقا امام صادق علیه السلام می‌رود و می‌گوید: آقا جان چرا می‌بینیم برخی از مؤمنین با برخی دیگر تفاوت دارند؟ چرا می‌بینیم بعضی‌ها از ما خیلی بهتر هستند و بعضی‌ها از ما پایین‌تر هستند؟ قضیه چیست بالاخره ما ایمان داریم یا ایمان نداریم؟ آن‌هایی که از ما پایین‌تر هستند و آن‌هایی که از ما بالاتر هستند ایمانشان چطور است؟ و در این زمینه شروع می‌کند به سؤال کردن. امام صادق علیه السلام جوابش را این‌طور می‌فرمایند:

«یَا عَبْدَ اَلْعَزِیزِ إِنَّ اَلْإِیمَانَ عَشْرُ دَرَجَاتٍ بِمَنْزِلَهِ اَلسُّلَّمِ»؛ ایمان مثل نردبانی است که ده پله دارد.

همه شما نردبان را دیده‌اید؛ نردبان پله‌پله است. به همه پله‌های نردبان می‌گویند پله نردبان و به هر کسی که روی نردبان است؛ چه روی پله اول باشد چه روی پله آخر، می‌گویند او روی نردبان است.

شما که به قول خودت در حیطه و دایره ایمان هستی، روی نردبان ایمان هستی، بعضی‌ها از من و شما بهترند که همه شما از من بهتر هستید و یکسری‌ها هم پایین‌تر هستند. آقا امام صادق علیه السلام می‌فرمایند هر جایی از این نردبان هستی،

«یُصْعَدُ مِنْهُ مِرْقَاهً بَعْدَ اَلْمِرْقَاهِ»؛

صعود کن! بالا برو و به حد خودت بسنده نکن. آرام‌آرام و پله‌پله صعود کن. ارتقا در نظرت باشد؛ این‌که امروزت مثل دیروزت نباشد. این‌که امروزت بهتر از دیروزت باشد و فردایت بهتر از امروز. خودمان هستیم، الآن امسال ماه رمضانی که بر ما گذشت از رمضانی که سال ۹۹ بر ما گذشت بهتر بود یا نه؟

اصلاً دقیق‌تر کنیم، این روزی که بر ما گذشت از دیروز ما بهتر بود؟ آیا امروز نمازم را بهتر خواندم؟ آیا امروز بیشتر به اهل‌بیت کمک کردم؟ بیشتر به پدر و مادرم کمک کردم؟ آیا امروز ایمانم ارتقاء درجه داشت یا نه؟
آیا «یُصْعَدُ مِنْهُ مِرْقَاهً بَعْدَ اَلْمِرْقَاهِ» شامل حال من شد یا نشد؟ این دیگر به خود هر کس مربوط است. امام صادق علیه السلام در ادامه می‌فرمایند: در مسیر دین‌داری و خوبی توقف مطلقاً ممنوع است. اصلاً خوب بودن ممنوع است باید خوب‌تر باشیم. نکته اول این روایت این بود که صعود داشته باش از این نردبان.

نکته دوم: درجات پایین ایمان، بی‌ایمان نیستند

نکته دومی که در این روایت می‌فرماید این است که «فَلاَ تَقُولَنَّ صَاحِبُ اَلْوَاحِدِ لِصَاحِبِ اَلاِثْنَیْنِ لَسْتَ عَلَى شَیْءٍ حَتَّى یَنْتَهِیَ إِلَى اَلْعَاشِرَهِ»؛ کسی حق ندارد که به کسی که در درجه پایین‌تری از ایمان قرار دارد بگوید تو به درد نمی‌خوری، تو فایده‌ای نداری! کسی که به‌ظاهر در درجه بالاتری از ایمان قرار دارد نباید به کسی که به‌ظاهر در پله پایین‌تر قرار دارد ایراد بگیرد و بگوید:‌ «لَسْتَ عَلَى شَیْءٍ
تو به درد نمی‌خوری. تو دین نداری. تو ایمان نداری. متأسفانه ما بسیار می‌بینیم که پدر و مادری که مدتی نماز خوانده و روزه گرفته و دین‌داری کرده اگر بچه جوانش یک اشتباهی یا خطایی دارد می‌گوید: این چه دین و ایمانی است که تو داری؟ این چه وضعش است؟ اصلاً کلاً می‌زند طرف مقابلش را خراب می‌کند. هم در خانواده‌ها و هم با عرض شرمندگی باید خدمت شما عرض کنم که در جامعه این مسئله هست. امام صادق علیه السلام می‌فرمایند:
«فَلاَ تَقُولَنَّ صَاحِبُ اَلْوَاحِدِ لِصَاحِبِ اَلاِثْنَیْنِ لَسْتَ عَلَى شَیْءٍ.»
یک مطلبی را می‌خواهم در گوشی خدمت شما بگویم. شخصی آمد خدمت امام صادق علیه السلام. آقا امام صادق در مدینه بودند. آن شخص از کوفه آمد خدمت آقا و گفت: آقا جان، یابن رسول الله، می‌شود کسی را به‌عنوان کارگزار خودتان و نماینده خودتان در کوفه مشخص کنید که اگر ما کاری داشتیم یا سؤالی داشتیم به جای این که از شما بپرسیم در این مسیر اذیت نشویم و همان‌جا به کارگزارتان و به نماینده‌تان بگوییم؟
آقا امام صادق علیه السلام اول امتناع می‌کنند. حالا نمی‌دانم این بنده خدا در ذهنش چه بوده است؛ در ذهنش این بوده که خودش نماینده بشود و صاحب ‌منصبی بشود یا نه. گناه مردم را به قول معروف نمی‌شویم. هرچه بود نمی‌دانم. آن‌قدر اصرار می‌کند به امام صادق علیه السلام که ایشان می‌فرمایند: باشد. اشکالی ندارد؛ و جناب مفضل را به‌عنوان نماینده خودشان در کوفه می‌گذارند.
حتماً جناب مفضل را می‌شناسید و نام کتاب توحید مفضل را شنیده‌اید. مفضل بسیار به امام صادق علیه السلام نزدیک بود و به ایشان بسیار علاقه داشت و جزو اصحاب خاص امام صادق علیه السلام بود. این افراد در کوفه خودشان را خیلی بالا می‌دیدند به قول خودمان همه خودشان را درجه‌دار و آیت‌الله‌العظمی می‌دیدند. بعد از مدتی حشر و نشر که سؤالاتشان را از مفضل می‌پرسیدند، آقا امام صادق علیه السلام می‌بیند که دوباره آن بنده خدا آمد. فرمودند: چه شده؟ چه‌کار داری؟ آن بنده خدا گفت: آقاجان این چه وضعی است؟ این مفضل را مقداری نصیحت کنید. آبروی شما را و آبروی اسلام را و آبروی شیعه را و آبروی خدا را دارد می‌برد!

با یک توپ پر آمد نزد امام صادق علیه السلام امام فرمودند: مگر خودت نگفتی کسی را بگذارید؟ آن مرد گفت: آقاجان، اشتباه کردیم. این مفضل دارد آبروریزی می‌کند. امام علیه السلام فرمود: مگر چه شده چه می‌کند؟ مرد گفت: آقاجان، مفضل با ما بزرگان رفت ‌و آمد دارد و تازه نماینده شما هم هست. امام فرمودند: خوب مگر چه شده؟ گفت: هیچی آقاجان، با کفتربازهای کوفه هم حشر و نشر دارد. به قول خودمان با لات‌ولوت‌های کوفه هم رفت و آمد دارد. امام به تعبیر من خنده ملیحی کردند و فرمودند: این‌طور است؟ او هم گفت: بله آقا. نمی‌شود که نماینده شما با کفتربازها رفت و آمد کند! یک نامه بدهید عزلش کنیم. امام صادق می‌فرمایند: باشد. یک نامه می‌نویسند و نامه را مهر و موم می‌کنند و به او سفارش می‌کنند که همه به قول خودش علما و بزرگان کوفه را جمع کن دور هم و به مفضل بگو همه را در خانه خودش جمع کند و این نامه آنجا به او بده و بگو همان‌جا آن را باز کند و برای آن‌ها بخواند.
این فرد خوشحال می‌شود که بالاخره مفضل برکنار می‌شود و حالا شاید من بشوم جایگزین مفضل. همه علمای کوفه را جمع می‌کند و نزد مفضل می‌برد و به مفضل می‌گوید قضیه از این قرار است که امام صادق علیه السلام نامه‌ای به شما دادند و گفتند همه را جمع کنیم. جناب مفضل می‌گوید: اشکالی ندارد. همه را جمع می‌کند و می‌گوید تشریف بیاورید تا نامه مولایمان امام صادق علیه السلام را بخوانیم. همه منتظرند تا مفضل برکنار بشود و یکی از خودشان جایگزین او بشود. مفضل نامه را باز می‌کند به چشم می‌گذارد، می‌بوسد و شروع می‌کند به خواندن: از امام صادق مولای تو، به تو این پیام را می‌دهم که الآن در شرایطی هستیم که به هزینه و پول زیاد احتیاج داریم؛ مثلاً به قول امروزی‌ها سیصد میلیون تومان پول بفرست برای ما. مفضل نامه را بلند می‌خواند و می‌گوید: قضیه از این قرار است که امام صادق سیصد میلیون پول خواسته‌اند و گفته‌اند برای ما بفرستید. طبیعتاً گفتند شما دور هم جمع شوید تا این پول را بدهید. نفر اول می‌گوید: آخر نمی‌شود که، من مشکلی دارم و نفر دوم می‌گوید: من الآن خودم دستم خالی است و نفر سوم می‌گوید… خلاصه دانه‌دانه بهانه می‌آورند و وقتی می‌بینند که آن هدفی که خودشان داشتند محقق نشده (دلشان می‌خواست مفضل برود این‌طور نشده) و تازه مثل این‌که باید یک پولی هم بدهند به آقا، هر کدام یک‌جوری می‌خواستند فرار کنند و به قول خودمان از مهلکه در بروند. در این حین جناب مفضل بهشان می‌گوید آقا تشریف داشته باشید نهار در خدمتتان باشیم. این‌ها دوباره می‌بینند یک لفت و لیسی است و مثل این‌که سورچرانی است می‌گویند باشد آقا، می‌مانیم. می‌مانند.
 در همین حین مفضل می‌گوید: ببخشید آقایان، من می‌روم بیرون. کاری دارم. زود می‌آیم. حالا مثلاً می‌گویند: تشریف داشته باشید من بروم نوشابه بگیرم و بیایم. (این‌ها را من از زبان خودم می‌گویم) مفضل می‌رود بیرون و به رئیس کفتربازها می‌گوید: امام صادق علیه السلام نامه دادند و کار دارند. می‌گوید: نامه چیست؟ مفضل نامه امام صادق را به او می‌دهد. او نامه را روی چشمش می‌گذارد. می‌بوسد و می‌گوید: شما برو خانه من به خدمت شما می‌آیم. مفصل به خانه می‌رود. به طرفه العینی می‌بیند این بنده خدا با همه کفتربازها و همه این‌ها که به‌ظاهر درجات پایین‌تری از ایمان دارند و در پله‌های پایین‌تری از این نردبان ایمان هستند، می‌آیند. یک پارچه را پهن می‌کنند. همه پول‌ها و طلاهای زن و بچه‌هایشان و سرمایه‌هایی که داشتند را می‌ریزند روی پارچه و می‌گویند:

آقا به امام صادق علیه السلام عرضه بدارید: ببخشید آقا، ما بیشتر از این نتوانستیم جور کنیم. همه نقدینگی و طلا و جواهر زن و فرزندمان کلاً ۲۰۰ میلیون بیشتر نشد مثلاً، ۱۰۰ میلیون بقیه را ان شاء الله در اولین فرصت می‌دهیم. حالا شما تصور کنید آن طرف آقایان علما نشسته‌اند و دارند سورچرانی می‌کنند و این طرف آقایان کفترباز نشسته‌اند و شرمنده‌اند از این‌که نتوانستند همه پول را جور کنند. جناب مفضل می‌گوید: اشکالی ندارد. تشکر می‌کند و می‌گوید به سلامت، یا علی. اینجا بود که همه بزرگان کوفه که داشتند غذا می‌خوردند سرها را پایین انداختند و گفتند: حالا دیگر متوجه شدیم. به قول من غذا به دهنشان زهر مار شد. وقتی امام صادق علیه السلام می‌فرمایند «فَلاَ تَقُولَنَّ صَاحِبُ اَلْوَاحِدِ لِصَاحِبِ اَلاِثْنَیْنِ لَسْتَ عَلَى شَیْءٍ»، دلیلش چیست. چرا مفضل با این‌ها نشست و برخاست می‌کند. این بزرگان نباید این کفتربازها را از خودشان کمتر بدانند و بگویند تو به درد نمی‌خوری. عرض کردم خدمت شما بزرگواران که در خانواده هم باید همین‌طور باشد که پدر و مادر نباید خودشان را از فرزندان بالاتر بدانند. آقا شما پدرش هستی، مادرش هستی صاحبش که نیستی! نماز بیشتر خوانده‌ای، روزه بیشتر گرفته‌ای، درجه ایمانت اصلاً بالاتر است، بارک‌الله. نباید به آن کسی که فرزند شماست و پایین‌تر از شماست به‌ظاهر، بگویید تو به درد نمی‌خوری. چراکه یک جاهایی این جوان‌ترها بودند که مدافع حرم بودند؛ این جوان‌ترها بودند که نشان دادند چقدر می‌توانند اثرگذار باشند در هیئت‌ها. این روزها جوان‌ترها خیلی خودشان را نشان دادند.
داشتیم حدیث امام علیه السلام را خدمتتان عرض می‌کردیم. امام به عبدالعزیز قراطیسی فرمودند: اول از همه باید بدانی ایمان درجه دارد. باید پله‌پله بالا برویم. در جا زدن و یکجا ماندن فایده‌ای ندارد. نکته دوم این‌که فرمودند کسی که بالاتر است به کسی که پایین‌تر است نگوید تو به درد نمی‌خوری و تو فایده نداری. سومین چیزی که می‌خواهم خدمتتان عرض کنم این است:

نکته سوم: به کسانی که ایمان ضعیف دارند کمک کن

در ادامه روایت آقا می‌فرمایند:
«فَإِذَا رَأَیْتَ مَنْ هُوَ أَسْفَلُ مِنْکَ فَارْفَعْهُ إِلَیْکَ بِرِفْقٍ»؛ وقتی دیدی کسی از تو پایین‌تر است، دستش را بگیر و آرام‌آرام بیاور بالا تا به حد خودت برسد. به جای این‌که به او بگویید تو به درد نمی‌خوری؛ به جای این‌که به‌اصطلاح امروزی مچش را بگیری، دستش را بگیر.

بیاورش بالا. اگر مثلاً نمازخوان بود و شما اهل نماز جماعت هستی او را هم آرام‌آرام با خودت همراه کن؛ مثلاً دختر و پسرت را کم‌کم با خودت به مسجد ببر. با مدارا و با قربان صدقه و عزیزم گفتن او را به مرحله نماز جماعت برسان.
«فَارْفَعْهُ إِلَیْکَ بِرِفْقٍ
متأسفانه بعضی‌ها هستند که خیلی بد برخورد می‌کنند؛ امر به معروف و نهی از منکر می‌کند ولی ای کاش این کار را نمی‌کرد. می‌خواهد بقیه را به درجه بالاتری از ایمان راهنمایی کند ولی ای کاش این کار را نمی‌کرد، چراکه این نکته طلایی که امام صادق علیه السلام فرمودند:
«فَارْفَعْهُ إِلَیْکَ بِرِفْقٍ» را انجام نمی‌دهد. با رفق و مدارا و به‌آرامی و قشنگی امر به معروف نمی‌کند.
لا اله الا الله. یکی از مسجدی‌ها به من گفت: حاج آقا، خیلی ناراحت هستم. گفتم: چه شده؟ ایشان البته بیست سال یا بیشتر اهل مسجد بود. می‌گفت:

نوه‌ام ۲۰ یا ۲۱ سالش است ولی نماز نمی‌خواند. خیلی ناراحت هستم. می‌خواهم بروم و به او بگویم اگر نماز نمی‌خوانی من تو را توی خانه خودم راه نمی‌دهم. یا نمازت را بخوان یا دیگر به خانه من نیا! آیا کارم خوب است؟

حالا منتظر بود من بگویم احسنت، آفرین! اما من به او گفتم: حاجی جان، اشتباه می‌کنی. اگر او این را از شما بشنود و با این لحن تند با او صحبت کنی، نمازش را که نمی‌خواند هیچ، به خانه شما هم دیگر پا نمی‌گذارد. الآن حداقل به خانه شما می‌آید. با او مدارا کن و بساز و آرام‌آرام با او رفیق شو و از خاطرات بچگی‌اش بگو، از خاطرات جوانی‌ات بگو. بالاخره پدربزرگش هستی. بعد از این‌که با او رفاقت کردی مطمئن باش حرفت در او اثر می‌کند.

الحمدلله همه بچه‌های این جمع نمازخوان هستند. پدر و مادری که دلت می‌خواهد فرزندت نمازخوان و نماز جماعت خوان شود، روزه بگیرد، محجبه بشود و … با او با تندی برخورد نکنید. با او با رفق و مدارا رفتار کنید. اول از همه با او رفیق و همراه شو و با او همراهی کن. بعد کم‌کم او را به مسیری که خودت دلت می‌خواهد بیاور.

نکته چهارم: توجه به ظرفیت انسان‌های ضعیف الایمان

«لاَ تَحْمِلَنَّ عَلَیْهِ مَا لاَ یُطِیقُ فَتَکْسِرَهُ فَإِنَّهُ مَنْ کَسَرَ مُؤْمِناً فَعَلَیْهِ جَبْرُهُ
مواظب باش وقتی می‌خواهی با مدارا با او رفتار کنی تکلیف مالایطاق به او محول نکن؛ چیزی که اذیتش می‌کند یا بیش از حد توانش است بر او بار نکن. یکی شوخی می‌کرد و می‌گفت: رفتیم با یک مسیحی صحبت کردیم و مسلمان شد. از قضا شب جمعه بود. به مسجد آمد و شهادتین را گفت. وقتی می‌خواست برود، به او گفتند: نزدیک اذان است. نماز جماعت را بخوان و برو. او گفت: باشد. چقدر خوب که اولین نماز را به جماعت بخوانم! نمازش را به جماعت خواند. وقتی می‌خواست برود، گفتند: آقا شب جمعه، شب زیارتی اباعبدالله است، بنشین یک زیارت عاشورا بخوان و بعد برو. نشست زیارت عاشورا خواند. وقتی می‌خواست برود، گفتند: آقا، شب جمعه است. مگر می‌شود بدون دعای کمیل شب جمعه را طی کرد؟! دعای کمیل را هم خواند. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. می‌خواست با حال نزار و خسته برود، گفتند: آقا شب جمعه است. دیگر دم سحر است. یک نماز شبی هم بخوان! یازده رکعت نماز شب را با هر حالتی بود خواند. دم اذان صبح بود که می‌خواست برود، گفتند: نماز صبح را هم می‌خواندی. گفت: باشد. نماز صبح را هم به جماعت خواند. دیگر داشت از حال می‌رفت. گفتند: صبح جمعه است و دعای ندبه. اینجا بود که گفت: دیگر نه شما را خواستم و نه دینتان را. به دین خودم برسم بهتر است.

البته این‌ها شوخی است ولی نکته دقیقی در آن است. اگر با رفق و مدارا، با نوجوان یا جوانت، با دختر و پسرت همراه شدی، نخواه که از همان روز اول تمام نماز جماعت‌هایی که شما شرکت می‌کنید را شرکت کند. نه. همین که هفته‌ای یک نماز جماعت هم شرکت کنند کلاهت را به هوا بینداز. نمی‌شود در همه شرایط و همه موقعیت‌ها دختر با چادر و حجاب کامل باشد، همین که اهل چادر بشود خیلی خوب است. نه یا ده سالگی چادر سر کردن یاد بگیرد خوب است. حواسمان جمع باشد خدای‌ناکرده وقتی می‌خواهیم کسی را هدایت و امر به معروف کنیم، او را از دین زده نکنیم.

متن روضه شهادت امام صادق علیه‌السلام

اما شب شهادت امام صادق علیه السلام است. باید روضه بخوانیم و دور هم اشک بریزیم. برویم دم خانه امام صادق علیه السلام. بیایید اول در بزنیم و وارد بشویم. آخر، نانجیبی به نام منصور دوانیقی به یک از خدا بی‌خبر دستور داد برو امام صادق را بیاور…

منصور دستور داد: بروید امام جعفر صادق علیه السلام را بیاورید. جوان رذلی که اسمش محمد بود شبانه نردبان گذاشت و از روی دیوار بی‌خبر آمد بالای بام و از آنجا به صحن خانه نگاه کرد، دید امام صادق دارد نماز می‌خواند. جوان پایین آمد و بعد از آنکه نماز آقا تمام شد، به آقا گفت: آقا من مأمورم شما را ببرم. فرمود: مانعی ندارد. پس بگذار من به اتاق بروم و لباس بپوشم. گفت: نمی‌شود آقا. هر چه آقا اصرار کرد، این جوان بی‌ادب قبول نکرد. با آن وضعیت از خانه بیرون آمدند. این پسر رذل سوار بر اسب شد و امام صادق علیه السلام پیرمرد هم پیاده به راه افتاد. این جوان هی اسب را تند می‌راند. محمد بن ربیع می‌گوید: یک وقت نگاه کردم دیدم از بس آقا دویده نفس‌هایش به شماره افتاده. دلم سوخت. عنان اسبم را کشیدم و آن را نگه داشتم. پایین آمدم و گفتم: جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد. رسیدیم به کاخ. ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد. گفت: آقا عذر می‌خواهم. می‌دانید مأمورم و معذور. آقا فرمود: اجازه می‌دهید من دو رکعت نماز بخوانم؟ گفت: بفرمایید. حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند. ربیع می‌گوید: دیدم بعد از نماز، دست‌هایش را بلند کرد طرف آسمان و لب‌های مقدسش آهسته‌آهسته می‌جنبید اما نمی‌دانم چه می‌گفت. زمزمه‌های آقا تمام شد. فرمود: ربیع! می‌خواهی مرا ببری ببر. ربیع می‌گوید: آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم. تا چشم منصور دوانیقی به قیافه امام صادق علیه السلام افتاد، آن‌قدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت. امام صادق علیه السلام با سر بدون عمامه، با بدن بدون عبا و قبا، با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می‌آمد به آقا گفت. آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند. یک وقت منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید. ربیع می‌گوید: یک وقت دیدم منصور شمشیرش را غلاف کرد. مقداری فکر کرد و باز به اندازه دو وجب شمشیر را بیرون کشید. گفتم الآن آقا را می‌کشد. باز دیدم شمشیر را غلاف کرد. یک وقت دیدم تمام شمشیر را بیرون کشید. به خودم گفتم: به خدا قسم اگر شمشیر را به من بدهد و بگوید امام صادق را بکش، اول خودش را می‌کشم. هر طور می‌خواهد، بشود. یک وقت دیدم تمام شمشیر را غلاف کرد و از تختش پایین آمد. امام صادق علیه السلام را بغل کرد و بوسید. آقا را برد جای خودش نشاند و عذرخواهی کرد. گفت: آقا معذرت می‌خواهم سوءتفاهمی شده بود آقا! خواهش می‌کنم برگردید. منصور گفت: ربیع! اسب مخصوص خودم را بیاور. آقا را رساندم به خانه و برگشتم. آمدم به منصور گفتم: بیرون کشیدن آقا با این وضع و شمشیر کشیدن و با عزت آقا را به خانه رساندن به هم جور درنمی‌آید. منصور گفت: ربیع! به خدا قسم می‌خواستم امشب جعفر را بکشم. تا دست به قبضه شمشیر بردم، دیدم پیغمبر آستین‌هایش را بالا زده و جلو آمد. یک شمشیر هم در دستش بود آن را بلند کرد و فرمود: آی منصور! به خدا خودت و قصرت را از بین می‌برم اگر یک مو از سر پسرم جعفر کم شود. من ترسیدم و شمشیرم را غلاف کردم. با خودم گفتم: شاید خیالاتی شده‌ام. بار دیگر به اندازه دو وجب شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر نزدیک‌تر آمد و فرمود: منصور! وهم و خیال است؟ تو را از بین ببرم؟ ترسیدم و شمشیر را غلاف کردم. باز دفعه سوم به خودم تلقین کردم شاید وهم و خیال است. این دفعه همه شمشیر را بیرون کشیدم. دیدم پیغمبر پایش را گذاشت روی پله اول منبر و فرمود: می‌خواهی تو را از بین ببرم؟ باورم شد. شمشیر را غلاف کردم و با احترام آقا را برگرداندم.

می‌دانم الآن دل‌هایتان دارد بهانه می‌گیرد. بگویم؟ می‌گویم: یا رسول‌الله! ای کاش یک سری هم به کربلا می‌آمدی. یا رسول‌الله ای کاش یک سری هم به گودال قتلگاه می‌زدی. رسول خدا! اگر شما نیامدید، زینب علیهاالسلام آمد. زینب علیهاالسلام با یک عده زن و بچه آمد. یک عده زن‌های داغ‌دیده آمدند. ای خدا! بالای بلندی رسید. دید لشکر دور حسین علیه السلام را محاصره کرده است. شمشیر دار با شمشیر می‌زند، نیزه‌دار با نیزه می‌زند. عصادار با عصا می‌زند. آن‌هایی هم که حربه‌ای نداشتند سنگ به بدن مقدس ابی‌عبدالله زدند.

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

 

.

پیام بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *