Free Delivery on orders over $200. Don’t miss discount.
منبر یکپارچه (و جسین م30)

شجاعت ؛ اهمیت و اقسام

v-emam-hosein-02

شجاعت ؛ اهمیت و اقسام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم

۱- کرامت و فضیلت امام حسین علیه السلام

در زمان امام حسین علیه‏السلام طبیبی زندگی می‏کرد که به خلافت معاویه و یزید لعنه الله علیهما اعتقاد داشت و آن‏ها را به عنوان خلیفه‏ می‏دانست. روزی یکی از شیعیان به آن طبیب گفت: یزید مانند پدرش معاویه و جدش ابوسفیان، شخص فاجر و ظالمی است و امام زمان و خلیفه ی واقعی، امام حسین علیه‏السلام است که به تمام صفات خوب آراسته است و یکی از صفات ایشان این است که مال و اموال آن حضرت، وقف نیازمندان و بیوه‏زنان است؛ ولی در یزید ملعون این صفات وجود ندارد. این سخنان مرد شیعه، مورد قبول آن طبیب واقع نشد؛ ولی در دل خود گفت: من سخن این شخص را امتحان می‏کنم، اگر درست گفته باشد من نیز شیعه ی امام حسین علیه‏السلام خواهم شد. در همسایگی طبیب، زن بیوه‏ای زندگی می‏کرد که پسر یتیمی داشت. روزی زن به بیماری سختی مبتلا شد و در بستر افتاد و پسر خود را نزد طبیب فرستاد و برای علاج بیماری‏اش از طبیب درخواست کمک کرد. طبیب، دوای درد او را جگر اسب معرفی کرد. پسر گفت: من جگر اسب را از کجا تهیه کنم؟  طبیب برای امتحان کردن امام حسین علیه‏السلام گفت: نزد امام حسین علیه‏السلام برو و از او کمک بخواه. امام حسین علیه‏السلام نیز دستور دادند که یکی از اسب ها را بکشند و جگرش را به آن یتیم بدهند. طبق دستور امام حسین علیه‏السلام ، جگر اسب را به یتیم دادند و او آن را نزد طبیب برد. طبیب گفت: این جگر اسب با این رنگ، برای بیمار تو خوب نیست؛ بلکه فلان رنگ، خوب است. پسر یتیم برای بار دوم خدمت امام حسین علیه‏السلام رسید و مطلب طبیب را بیان کرد. حضرت فرمودند: اسب دیگری را سر ببرید و جگر آن را به پسر یتیم بدهید.

پسر، جگر را گرفت و نزد طبیب برد. طبیب گفت: این جگر نیز خوب نیست و باید رنگ اسب، فلان رنگ باشد. پس یتیم برای بار سوم خدمت امام حسین علیه‏السلام رسید و مطلب طبیب را بیان کرد. حضرت فرمودند تا اسب دیگری را سر ببرند و جگر آن را به پسر یتیم بدهند. یتیم آن را گرفت و نزد طبیب برد و طبیب باز هم همان سخن را تکرار کرد تا اینکه آن یتیم پنج نوبت خدمت امام رسید و در هر مرتبه، امام هم جگر اسبی را به او می‏دادند. آن طبیب وقتی کرامت اخلاقی حضرت امام حسین علیه‏السلام را دید، برخاست و به خانه‏ی آن حضرت رفت و به خدمتکاران ایشان التماس کرد که او را به طویله ببرند. خدمتکاران، آن طبیب را به طویله بردند. طبیب در آنجا مشاهده کرد که پنج اسب، سر بریده شده؛ پرسید: چرا این اسب‏ها را سربریده‏اند؟ آن خدمتکار گفت: برای یک یتیم؛ زیرا طبیب گفته بود که مادر بیمارش به وسیله‏ی جگر اسب معالجه می‏شود. طبیب با دیدن این جریان، کنار خانه‏ی امام حسین علیه‏السلام نشست تا آن حضرت از منزل بیرون آمدند. طبیب برخاست و دست ایشان را بوسید و از آن حضرت عذر خواهی کرد و اظهار ارادت نمود. سپس اصل قضیه را برای حضرت بیان کرد. حضرت فرمودند: این‏ها که چیزی نیست، چیزی را به تو نشان می­دهم که بالاتر از این فضیلت باشد. امام علیه‏السلام دست به آسمان بلند کرده و عرض کردند: خدایا! من برای رضای تو و دوستان تو این اسب‏ها را کشتم و تو قادر و توانا هستی که این اسب‏ها را زنده کنی. اگر خانواده‏ی ما نزد تو قرب و منزلتی دارند، به حق جدّم محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله، پدرم علی مرتضی علیه‏السلام ، مادرم فاطمه زهرا علیهاالسلام و برادرم حسن مجتبی علیه‏السلام ، این اسب‏ها را زنده کن. هنوز دعای حضرت تمام نشده بود که هر پنج اسبی که سر بریده شده بودند، زنده شدند و از زمین برخاستند.[۱]

در ایام ولادت سیّد الشهداء  امام حسین علیه السلام قرار داریم. امامی که در تمام فضایل، در قلّه قرار دارند. چرا که امام حسین علیه السلام میوه­ای برآمده از خاندان فضلیت و مجمع فضایل اهل بیت علیهم السلام است؛ که مانند جدّ و پدر و مادرش در محدوده ی کمالات و فضایل، حرکت کرده است. امام حسین علیه السلام وارث اوصاف همه­ی انبیا و جدش رسول خدا و پدرش  امام  علی  و مادرش  فاطمه ی  زهرا علیهم السلام است. اگر بخواهیم از میان فضیلت­های امام حسین علیه السلام یک مورد را انتخاب و بحث کنیم، کار مشکل می­شود؛ ولی مجال پرداختن به همه ی آنها نیست. بنا بر این، به ناچار به یک مورد اشاره می­شود.

یکی  از صفاتی که  به  امام  حسین  علیه السلام به  ارث  رسیده، صفت  زیبای  شجاعت  و شهامت است، که  در این  مقال، در حد بضاعت اندک خود به بررسی  این  صفت می­پردازیم. در مکتب  تربیتی  اسلام، شجاعت  و شهامت،  ملکه ی  نفسانی  است  و نسبت  آن،  بستگی  به  قوت  قلب  دارد. یعنی هر اندازه که نفس  قدسی  انسانی،  قوی­تر و نیرومندتر باشد، انسان  شجاع­تر است.

در زیر آسمان،  مردی  شجاع­تر از امام حسین  علیه السلام وجود نداشت؛ زیرا شرایط  ابراز شجاعت در مواقع  ابراز آن، برای  پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام  علی علیه السلام چنان  نبود که  در عاشورای امام حسین علیه السلام موجود بود.

امام حسین علیه السلام در محاصره بوده و دفاع می­کردند، تشنه بودند و جوانان و برادرانشان به شهادت رسیده بودند و صدای «العطش العطش» کودکان بلند بود. حتی یکی از این شرایط سخت، برای از پا در آوردن یک قهرمان بزرگ کافی بود.

امام  حسین  علیه السلام با این  شرایط،  شروع  به دفاع در برابر دشمن  کردند و چنان قوت قلب و قدرت بازو در جنگ نشان دادند که چشم  روزگار، جنگجویی چنین  ندیده  است.

چقدر شاعر عرب، این مطلب را زیبا بیان کرده است. در بخشی از آن گفته: «وقتی حسین به قلب دشمن می­زد، همه ی دشمن را، یک نفر می دید؛ ولی آنها وقتی می­خواستند به امام حسین علیه‏السلام حمله کنند، هر عضو امام حسین علیه‏السلام را یک لشکر می­دیدند «کُلُّ عُضْوٍ مِن حُسَینٍ جُندُهُ»؛ و لذا هیچ کس جرأت نمی­کرد به صورت تن­به­تن با حسین علیه السلام بجنگد.

البته شجاعت  و شهامت  امام  حسین  علیه السلام منحصر به  روز عاشورا نبود. ایشان از دوران کودکی و نوجوانی در شجاعت  و شهامت بی­همتا بود.

ان شالله خدا به برکت ولادت امام حسین علیه السلام به ما توفیق دهد تا بتوانیم این ویژگی و خصلت والای حضرت را به دست آوریم و ذره­ای خود را شبیه به حضرت کنیم.

۲- اهمّیت

۲.۱- عنایت اهل بیت به وصف «شجاعت»

صفت شجاعت، ویژگیِ بااهمیتی است. وقتی در روایات و سیره­ی معصومان بزرگوار مطالعه کنیم، می­بینیم که یکی از راه­های نظر اهل بیت به ما، شجاعت داشتن است. به یک روایت تاریخی توجه بفرمایید. هنگامی که پیغمبر گرامی در مدینه بودند، فرمودند: من شنیده­­ام خالد بن سفیان، علیه ما سلاح جمع کرده و می­خواهد به مدینه حمله کند. او مُفسد فی الارض است، چون علیه نظام اسلامی سلاح و لشکر جمع کرده و می­خواهد به مسلمانان حمله کند. چه کسی حاضر است برود و او را بکشد و شرّ او را از سر مسلمانان کم کند؟

دستور پیغمبر کشتن کسی است که مفسد فی الارض است.

شخصی  به نام عبدالله بن انیس بلند شد و عرض کرد: یا رسول الله من حاضرم؛ نشانی­های او را به من بدهید تا به اشتباه کسی را نکشم. رسول خدا فرمودند: نشانی او این است که هر کس به او نگاه می­کند، به یاد شیطان می­افتد؛ چون او، شیطان مجسّم است. هیکل درشتش، لرزه به اندام­ها می­اندازد؛ در فلان منطقه زندگی می­کند و در فلان جا سلاح جمع می­کند.

این، جوان است که شوق، قدرت ریسک پذیری و توان فضیلت­جویی دارد؛ راحت می گذرد وتعلق خاطرش کم است.

عبد الله رفت و خالد بن سفیان را پیدا کرد و به بهانه ی این که می­خواهد به او کمک کند و به او پول و سلاح بدهد و همراه او با مخالفین بجنگد، با او درگیر شد و او را به درک واصل کرد. هنگام بازگشت عبد الله، وقتی از دور می­آمد، پیغمبر فرمودند: چهره­ات پیروزی و فَلاح را نشان می­دهد. عرض کرد: بله یا رسول الله. حضرت فرمودند: مقداری صبر کن. ابن هشام در سیره­اش نقل کرده که پیغمبر به داخل خانه رفته و عصای مبارکشان را آوردند و آن را به او داده و فرمودند: سفارش کن این عصا را با تو دفن کنند و به خاک بسپارند؛ در قیامت با این عصا به صحرای محشر بیا؛ در آنجا راحت مرا پیدا می­کنی.

ملاحظه کنید که یک فرد چگونه با نشان دادن یک شجاعت و انجام یک مأموریت، مورد لطف پیامبر اکرم قرار می­گیرد، تا جایی که حتی به او وعده می­دهند که در محشر او را یاری خواهند فرمود.

۲.۲- شجاعت، عزّت ­آور

آن عزتی که همه به دنبال آن هستیم و دائم می­پرسیم «چه کنیم تا عزت­مند شویم؟ چه کنیم که بتوانیم با عزت زندگی کنیم؟ چگونه می­توانیم فرزندان خود را با عزت و عزتِ نفس بالا تربیت کنیم؟». به دنبال عزتی هستیم مانند مولا امام حسین علیه السلام که با عزت زندگی کردند و حاضر نشدند تحت هیچ شرایطی زیر بار ذلت بروند و عزت خود را نادیده بگیرند. برای جواب این سؤال، باید به سراغ اهل بیت علیهم السلام برویم.

امیر مؤمنان علی علیه السلام می­فرمایند: «الشَّجاعَهُ عِزٌّ حاضِرٌ».[۲]

ملت‏هاى بسیارى را در طول تاریخ مى‏شناسیم که با داشتن عِدّه و عُدّه ی فراوان، سال­ها گرفتار زبونى و اسارت بوده­اند؛ ولى به محض اینکه رهبرى شجاع و فرماندهى با شهامت پیدا کردند، تمام توان آنها بسیج شده و به سرعت، عقب‏ماندگى خود را جبران کرده و به اوج عزت و عظمت رسیدند.

شجاعت پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله هنگام هجرت، یا در میدان­های بَدر و اُحد، یا در معرکه ی احزاب و در سایر غزوات، یکى از مهم­ترین عوامل پیروزى و پیشرفت ‏سریع اسلام بود. در دوران ما، شجاعت امام راحل و فرماندهان جوان دفاع مقدس، سبب حفظ عزت این کشور شد و حتی در طول این چهل سال، شجاعت رهبر انقلاب  و مردم غیرت­مند، برای این کشور عزت به ارمغان آورده است. اجازه دهید تا داستانی کوتاه از اولین دیدار امام خمینی با شاه ملعون در زمانی که امام خمینی یک جوان از شاگردان آیت الله بروجردی بودند را مرور کنیم. امام خمینی به عنوان نماینده ی آیت الله بروجردی به این دیدار می­روند؛ وقتی که به کاخ مرمر رسیدند، پیام دادند: بگویید روح‌الله از طرف آیت ‌الله العظمی بروجردی آمده است.

 گویا از حیث آداب تشریفات کاخ، خودروی حامل امام، شأنیت ورود به محوطه ی کاخ را نداشته؛ لذا مانع شدند. آقای خمینی گفتند که اگر با همین خودرو راه نمی‌دهید، برمی‌گردم. بالاخره راضی شدند. نماینده ی مرجع تقلید شیعیان جهان، وارد اتاق انتظار شد؛ اما منتظر نماندند و مستقیم به اتاق دیدارها رفتند. فقط یک صندلی در آنجا بود. چون مرسوم بود که تمام سران و بزرگانی که به دیدار شاه می­آمدند، ایستاده و در کمال ذلت در مقابل شاه  که نشسته بود، حرف خود را بزنند و مرخص شوند. اما امام خمینی چون شجاعت دارند، عزت خود را زیر سؤال نمی­برند و بر روی همان یک صندلی می نشینند. محمدرضا پهلوی که وارد شد، با تعجب، تنها صندلی اتاق را پُر دید! خیلی زود، صندلی دیگری برای او آوردند و امام با تندی و صراحت، پیام آیت الله بروجردی را رساندند. به حدیث امیر مؤمنان علیه السلام بازگردیم که فرمودند: شجاعت ، عزّتى نقد است.پس اگر دنبال عزت هستیم، باید برای نقد شدن این خواسته، بر روی صفت شجاعت خود کار کنیم. گویا حضرت علی علیه السلام می­فرمایند: همان­گونه که چک را برای نقد کردن باید به بانک ببری، برای نقد شدن عزت هم باید شجاعت داشته باشی.

۲.۳- ترس، مانع  پیشرفت

در مقابل صفت پسندیده ی شجاعت، ترس و جُبن قرار دارد. حتی امروزه متخصصان پزشکی بیان می­کنند که علاوه بر آثار مختلفی که شجاعت دارد و فرد ترسو به آنها نمی­رسد، روانِ فرد ترسو هم تحت تأثیر قرار می­گیرد و به جسمش نیز ضرر وارد می­شود.

ترس، از جمله مسائلی است که باعث می‌شود توانایی‌های تربیتی، آموزشی و پرورشی فرد کاهش پیدا کند. یعنی عوارضی همچون سردی و ضعف قلب، تحلیل قوای حیاتی، عدم اعتماد به نفس و خودسرکوب‌گری، همه به دنبال ترسیدن به وجود می‌آیند و باعث می‌شود فرد نتواند استعدادهای خود را بُروز بدهد و یک نوع کاهش توانایی، خصوصاً در قوای قلبی و قوای مغزی به وجود بیاید. بیماری ترس خصوصاً اگر مُزمن شود، مخرّب می‌شود. ترس اگر پیشرفت کند، باعث می‌شود که روح پیاپی از بروز در خارج و اعلام وجود، خودداری کند؛ دائم به عالم درون گریز کند و نهایتاً از یک ترس مزمن، افسردگی و غم ماندگار به وجود می‌آید.

فرد ترسو به دلیل این ترس و عوارضش، نمی­تواند کار بزرگی انجام دهد یا پیشرفت کند؛ زیرا کارهاى بزرگ، همیشه با مشکلات بزرگ رو به­رو است و انسان­هایى را مى­طلبد که بتوانند از سدّ مشکلات عبور کنند و این کار، از افراد ترسو ساخته نیست. این دسته از افراد، به فرض که در زندگى توفیقى نصیبشان شود، ناچیز و محدود خواهد بود و هرگز نمی­توانند دست به کارهاى مهمّ فردی یا اجتماعى (انقلابى یا اصلاحى) بزنند! جان عالم به فدای امیر مؤمنان علی علیه السلام که همین مطلبی را که امروزه متخصصان با پیشرفت­های علمی به آن رسیده­اند، قرن­ها قبل بیان فرموده­اند. حضرت به مالک اشتر دستور دادند که افراد ترسو را در شوراى خود نپذیرد، چرا که آنها سبب تضعیف او مى شوند: «لاَتَدْخُلَنَّ فِى مَشْوِرَتِکَ… جَبَاناً یُضَعِّفُکَ عَنِ الْاُمُورِ».[۳]

در جاى دیگر آمده است: «لَا تُشْرِکَنَّ فِی رَأْیِکَ جَبَاناً یُضَعِّفْکَ عَنِ الْأَمْرِ [الْأُمُورِ] وَ یُعَظِّمْ عَلَیْکَ مَا لَیْسَ بِعَظِیمٍ؛ ترسو را در کارهای خود، شریک و مورد مشورت قرار مده، چرا که رأى تو را به سبب ترسى که دارد ضعیف می گرداند؛ و موضوعات کوچک را در نظر تو بزرگ نشان مى دهد.[۴]

عصر روز نهم محرم، ثقه الاسلام از خانه ی خود بیرون آمد تا به خانه ی دکتر علی نقی‌خان برود. در ورودی  کوچه، ودنسکی با یک افسر روسی از درشکه پایین آمد و پس از سلام به ثقه الاسلام گفت: کنسول روس سلام می‌رساند و می‌گوید جلسه‌ای در کنسول است. چند نفر دیگر هم هستند، شما هم تشریف بیاورید. ثقه الاسلام خواست با درشکه ی دیگری برود، ولی ودنسکی گفت: این درشکه را کنسول فرستاده و بر این سوار شوید و ایشان را سوار بر آن درشکه کردند و به کنسول‌خانه بردند. آن روز ضیاء العلما و صادق الملک و آقا محمدابراهیم تفقایچی و حسن قدیر و پسران علی سید را هم گرفته بودند… در باغ کنسول‌خانه، در روز دهم محرم، روس‌ها دستور دادند و افراد بر سر آنان ریخته، به کندن لباس‌های آنان پرداختند و جز پیراهن و زیرشلواری همه را از تنشان درآوردند. گویا شیخ سلیم ایستادگی می‌نماید. کریم سرخابی با قمه ضربه‌ای به بازوی او زد و او را زخمی کرد. ثقه الاسلام و برخی آهسته دعا می‌خواندند. ثقه الاسلام به همگی دلداری می‌داد و از هراس و غم ایشان می‌کاست. شیخ سلیم بی‌تابی‌ می‌کرد. ثقه الاسلام گفت: این بی‌تابی، بهر چیست؟ ما را چه بهتر از این که در چنین روزی به دست دشمنان دین کشته شویم؟

در روز اعدام، مشروطه‌‌خواهان تبریز، هرچه به مردم التماس کردند که بیایید امروز مقابل کنسول‌خانه ی روس عزاداری کنیم تا روس‌ها بترسند و روحانی فاضل و مجاهد شهر را اعدام نکنند، فایده نداشت. یکی از مشروطه‌خواهان نزد سردسته ی مهم‌ترین هیئت قمه‌زنی تبریز رفت و گفت: روس‌ها بیشتر از ۲۰۰ تفنگ‌چی در تبریز ندارند. شما چندهزار نفرید. نگذارید این عالم جلیل‌القدر را بکشند. سردسته ی قمه‌زنان گفت: اولارین تفنگی وار، آدمی اولدُرَللَر؛ آنها تفنگ دارند، آدم را می‌کشند.

هرچند قمه­کش است و چند هزار نفرهم هستند؛ اما می­ترسد و همین، باعث می­شود که نتواند پیش برود و مانع کشته شدن عالم جلیل القدر شود.

وای به حال ما اگر اینچنین باشیم! وای به حال ما اگر ترس ما باعث شود نتوانیم در علم پیشرفت کنیم! نکند که تهدیدهای آمریکا و نوکرانش، ترس ما را تحریک کند و مانع پیشرفت علوم هسته­ای ما بشود!

۳- حدّ شجاعت، عقل است

اما این شجاعت، اصلاً به چه معناست؟ به چه کسی شجاع گفته می­ شود؟

شاید اصلاً دیگر جنگ، به آن معنای روبرو شدن و یا تن­به­تن  اصلاً نباشد تا بفهمیم شجاع هستیم یا خیر؟

شجاعت، یکی از فضائل نفسانی و از صفات و اخلاق پسندیده است. همان قوّت قلب است که معنای آن طیف گسترده‌ای را شامل می‌شود. هر چه شدت آن بیشتر شود، ارزش و اهمیت آن بیشتر می‌شود. یعنی شخص، در مواجهه با مشکلات و سختی­ها – در هر زمینه­ای – جا نخورد و مغلوب نشود. به عبارتی، همان است که در فارسی می­گوییم: فلانی شهامت دارد و دلیر است یا می­گوییم جگر دارد.

 البته یک نکته مهم که نباید از آن غفلت کرد این است که شجاعت هم با اینکه فضیلت بسیار گران­قدری است، حد و مرز دارد و  اگر بدون تعقّل در عمل، از آن استفاده شود، دیگر شجاعت نیست؛ بلکه تهوّر و جهالت و بی­عقلی است. امام عسکری علیه‌السلام فرمودند: شجاعت دارای اندازه‌ای است که اگر بر آن افزوده شود، تهوّر است.[۵]

 تهوّر (بی‌باکی) از عوامل نابود کننده‌ی موجودیت دنیوی و اخروی و جان و مال و آبروی انسان است؛ حال آنکه آیات و اخبار در وجوب محافظت از خود و جلوگیری از نابودی خود، فراوان و از حد و حصر، بیرون است. خدای متعال مى‌فرماید: خود را با دست خود به هلاکت نیندازید.[۶]

 به­راستی، هر کس خود را از آنچه عقل حکم به لزوم محافظت از آن مى‌کند نگاه ندارد و بی­باکانه خود را در هلاکت افکند، دارای نوعى جنون و دیوانگى است و چگونه چنین کسى را مى‌توان عاقل نامید؟ مثلاً کسی که در گرداب‌ها و رودهاى غرق­کننده، فقط به جهت اینکه به او شجاع بگویند، بدون محافظه­کاری شیرجه می­زند یا کسی که از درّندگان احتراز نمى‌کند؛ چنین شخصى اگر در چنین مواقعی بمیرد، قاتل خود به شمار مى‌رود و خودکشى، موجب شقاوت همیشگى است. مثلاً به کسی که با موتورسیکلت در خیابان با سرعت بالا حرکات نمایشی انجام می­دهد، نمی­شود شجاع گفت. شاید چند نفر از دوستان خودش، او را خام کرده و در گوشش چنین حرفی بزنند که تو عجب دلیری! و عجب جگری داری! یا برخی با این­گونه حرف­ها از کسی بخواهند تا کارهای خطرناک و غیر عاقلانه انجام دهد. این کارها دیگر شجاعت نیست و فضیلتی ندارد و آثار دنیوی و اخروی غیر از پشیمانی در آنها وجود ندارد. با این کارها هم خودت و هم دیگرانی را گرفتار میکنی !

خلاصه ی کلام آنکه حد شجاعت، عقل است.[۷] هر کاری که با عقل سازگاری دارد و عقل تأیید می­کند، می­توان به آن، شجاعت گفت؛ وگرنه، شجاعت نیست.

۴- اقسام شجاعت

۴.۱- شجاعت نظامی و جنگی

برای کامل شدن بحث شجاعت، باید به اقسام آن هم اشاره کرد. در این بخش، از تقسیم­بندی شهید مطهری استفاده شده است.

اولین قسم از شجاعت که بسیار هم معروف است و تقریباً همه ی ما وقتی نام شجاعت می­آید این قسمت به ذهنمان می­آید،  شجاعت نظامی و در جنگ است. شجاعتی که در اول بحث بیان شد و امام حسین علیه السلام در قله ی آن بودند. نه اینکه فقط در کربلا این­طور باشد و آنجا نمایان شده باشد؛ بلکه از همان جوانی و کودکی در جنگ­های جمل و صفین و نهروان، در رکاب مولا امیرالمؤمنین  و به عنوان فرمانده ی لشکر، شجاعانه به میدان رفت.  به یک جریان کم­تر شنیده شده از روز عاشورا توجه کنید. در روز عاشورا پس  از آنکه یاران امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، امام تنها آماده پیکار شده و به میدان آمدند و به عمر سعد فرمودند: «من، یک نفرم؛ شما هم یک­نفر یک­نفر با من نبرد کنید.» یکی  از فرماندهان  نظامی  شام  به  نام  «تمیم  بن  قحطبه» برابر امام  قرار گرفت و گفت: ای پسر علی، تا کجا باید دشمنی خود را با یزید ادامه  دهی؟

امام  حسین علیه السلام فرمودند: «من  به  جنگ  شما آمدم،  یا شما به جنگ من آمدید؟ من راه را بر شما بستم یا شما راه را به روی من بسته­اید؟ شما برادر و فرزندانم را شهید کردید. حال بین من و شما شمشیر حکم خواهد کرد».

فرمانده نظامی شام، با کمال جسارت به امام حسین علیه السلام گفت: نزدیک من بیا تا شجاعت را به تو نشان دهم.

امام حسین علیه السلام فریادی کشیدند و پیش  رفته و با شمشیر چنان بر گردن فرمانده ی شامی زدند که سر بریده­اش تا پنجاه زراع پرتاب شد.

ترسی در لشگر کوفیان افتاد که فرمانده دیگری به نام «یزید أبطحی» فریاد زد و گفت: این  همه  لشگر در برابر یک  نفر زانو زد و چون در شجاعت و نبرد معروف بود، خود به جنگ امام آمد. امام حسین علیه السلام به او فرمودند: «مرا نمی­شناسی که بی­واهمه به سوی من می­آیی؟». آن شخص جواب نداد و حمله را آغاز کرد. امام چنان با شمشیر بر سر او کوبیدند که جسم او دو نیمه شد و لاشه­اش بر زمین افتاد.

طبری،  مورخ  مشهور، در شجاعت امام حسین علیه السلام در روز عاشورا آورده است: «حسین سوار بر اسب شده و در مقابل  لشکر شمشیر به دست گرفته و دشمن را دعوت به مبارزه می­کند؛ اما هیچ­کس جرأتِ به میدان آمدن را ندارد. امام علیه السلام به آن قوم حمله کرد؛ حمله­ای سخت و غضبناک. مردی  شجاع  و دل­باخته­ی  شهادت،  در حالی  که  همه­ی  اصحاب  و فرزندانش  را از دست  داده  و کودک شیرخوار او را نیز کشته­اند. حمله  کرد و چون  شیر ژیان  بر صفوف  دشمن  تاخت. بر میمنه  و سپس بر میسره حمله کرد. عبدالله بن  عمار بن یغوث گفت : «قسم  به  خدا! ندیدم  هیچ  مردِ جوان­کشته و حادثه­زده­ای مانند حسین علیه السلام را که  فرزندان  و اصحاب  و جوانان  اهل  بیتش  را کشته باشند، اما مانند او شجاعت و جرأت و قدرت بر جنگ داشته باشد. همان­طور که  شمشیر می­زد و پیش  می­رفت، از صولت و هیبتِ شمشیرِ شرر بارش، مردان شجاع زیر دست و پا می­ریختند و فرار می­کردند. او اعتنا به احدی نداشت و گرم معشوق و مبارزه با دشمن بود. در این موقع، عمر بن سعد فریاد کشید: ای  مردم!  این  پسر کسی  است  که  پشتِ  گردن­کشانِ عرب  را به  خاک  نشانده. او فرزند قَتّال العرب است که چهل  سال  شمشیر زد. گفتند: چه کنیم؟ گفت: از اطراف مختلف حمله  کنید. چهار هزار نفر از مردان،  اطراف  خیام  او را گرفتند و ارتباط­های او را قطع کردند و راه را بر او بستند.»
این
 دلاوری­ها در حالی  بود که  امام علیه السلام تنها شده بودند و می­دانستند که شهید خواهند شد؛ ولی شجاعانه و دلاورانه تا آخرین نفس جنگیدند و هرگز پشت به دشمن نکردند.

امام حسین علیه السلام درس دلاوری  و شجاعت  را برای  همه  سپاهیان  اسلام ، به  ویژه  شیعیان  به  یادگار گذاشت. هرجایی نیاز باشد، باید انسان، برای خدا به میدان بیاید. مانند کسانی که در هشت سال دفاع مقدس و یا کسانی که برای دفاع از حرم اهل بیت از جان و مال و خانواده ی خود گذشتند و جانانه مبارزه کردند تا به درجه­ی شهادت رسیدند. جنگ، اصلاً چیز خوبی نیست؛  اما این هم درست نیست که از روی ترس از جنگ، انسان بخواهد در مقابل هرکسی که به اسم ابرقدرت زور گفت، سر خم کند و التماس کند؛ بلکه باید با شجاعت با کسی که می­خواهد زور بگوید، مانند همین آمریکا برخورد کرد.

ما گر ز سر بریده می­ترسیدیم           در محفل عاشقان، نمی­رقصیدیم

۴.۲- شجاعت اعتقادی

قسم دوم از شجاعت، شجاعت اعتقادی است؛  به این معنا که به پای اعتقاد صحیح خود، شجاعت به خرج دهی و ایستادگی کنی و حتی گاهی برای آن هزینه بدهی.

بعد از شهادت امام حسین علیه السلام ابن زیاد در مجلسی که ترتیب داده بود، بر روی منبر رفت و شروع کرد به جسارت به امام حسین و امیرالمؤمنین علیهما السلام. همه نشسته­اند و گوش می­کنند، در حالی که می­دانند ابن زیاد دروغ می­گوید. یک نفر هم برای اعتراض بلند نشد؛ این، ترس است. اما یک جانباز به نام عبدالله بن عفیف که در جنگ­ها هر دو چشمش را -یکی در صفین و دیگری در جمل – در رکاب امیر مؤمنان علیه السلام از دست داده بود، بلند شد و گفت: «یَا ابْنَ مَرْجَانَهَ إِنَّ الْکَذَّابَ ابْنَ الْکَذَّابِ أَنْتَ وَ أَبُوکَ وَ مَنِ اسْتَعْمَلَکَ وَ أَبُوهُ یَا عَدُوَّ اللَّهِ أَ تَقْتُلُونَ أَبْنَاءَ النَّبِیِّینَ وَ تَتَکَلَّمُونَ بِهَذَا الْکَلَامِ عَلَى مَنَابِرِ الْمُؤْمِنِین؛ ای پسر مرجانه! دروغگو خودت و پدرت هستید و دروغگو امیری که تو را حاکم کرده و پدرش است. فرزندان پیامبران را می­کشی و آنگاه بر منبر اهل ایمان می­نشینی و این­گونه سخن می­گویی؟ سپس شروع به گفتن فضایل امام حسین در بین جمعیت کرد و بساط ابن زیاد را به هم ریخت. یک نفر او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد آورد. ابن زیاد گفت: سخنرانی من را به هم می­زنی؟ می­خواهی بگویم اعدامت کنند؟ گفت: چه افتخاری! شهادت، آن هم به دست خبیثی مثل تو. وقتی خبر شهادت امام حسین به من رسید خیلی غصه خوردم و گفتم: من نابینا بودم، اگر چنین نبود امام حسین را یاری می­کردم؛ با خودم گفتم: دیگر مدال شهادت نصیب من نمی­شود و تا آخر عمر از شهادت محروم می­مانم؛ نمی­دانستم خدا این قدر مرا دوست دارد که شهادتم را به دست خبیثی مثل تو قرار می­دهد.[۸]

این، شجاعت است. اینکه انسان اعتقادات خودش را بیان کند، شجاعت است. متأسفانه امروزه دیده می­شود، کسانی که اعتقاد باطل دارند و هیچ استدلال وپشتوانه­ای هم بر باطل خود ندارند، بی­پروا فریاد می­زنند و به بهانه­ی مثلاً هنرمند بودن و چهره شدن، عقاید باطل خود را جار می­زنند؛ اما متأسفانه قشر مذهبی و متدین با اینکه الحمدلله امروز تهدید و خفقانی  وجود ندارد، در برخی موارد از به زبان آوردن اعتقادات سالم و ناب خودشان خودداری می­کنند. مثلاً وقتی در برخی جلسات بیان می­کند که الآن وقت نماز است، بقیه چپ­چپ نگاه می­کنند! شجاعت، همین است که در هر موقعیتی اعتقاد درست خودت را بیان کنی و واجباتت را انجام دهی. نمازت را بخوان، چه بقیه این کار را بکنند یا خیر.

یکی از راه­کارهای به دست آوردن شجاعت، برگزاری همین جلسات اهل بیت و روضه­های خانگی است. باید همت کرد و در خانه، این جلسات را برگزار کرد و  از فامیل و همسایه­ها حتی کسانی که فکر می­کنیم با ما هم­عقیده نیستند دعوت کرد تا در این محافل سخن حق به گوش آنها هم برسد.  دعا و روضه و بیان احکام و معارف، خودش یعنی شجاعت در بیان اعتقادات قلبی.

۴.۳- شجاعت اخلاقی

سومین قسم شجاعت، شجاعت اخلاقی است. شاید سوال شود که اخلاق به شجاعت چه ارتباطی دارد؟!  باید گفت که این قسم، از قسم اول هم مهم­تر است و اگر در این قسم تلاش نکنیم، قطعاً در قسم اول، لغزش خواهیم داشت. از طرفی در روایات شجاع­­ترین انسان را در این قسم معرفی کرده­اند. امیر مؤمنان علیه السلام می­فرمایند: شجاع­ترین مردم کسى است که بر هواى نفس خود پیروز باشد.[۹] اما چرا و چگونه می شود که کسی بر هوای نفس خودش غلبه کند و از شجاع­ترین انسان­ها باشد؟ مگر شجاعت به نترسیدن نیست؟ مگر شجاعت به قوّت در زور و بازو نیست؟

شهید مطهری در جواب این سؤال و شرح این روایت، با استفاده از روایت «الْمُجَاهِدُ مَنْ جَاهَدَ نَفْسَه‏»[۱۰] می­نویسد: مجاهد کسى است که در مبارزه ی درونى که همیشه در همه ی انسان­ها وجود دارد (از یک طرف نفس و از یک طرف عقل)، بتواند با نفس امّاره­ی خود، با هواهاى نفسانى خود مبارزه کند. امیر مؤمنان فرمودند: «أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاه‏؛ شجاع­ترین مردم کسى است که بر هواى نفس خود پیروز شود». شجاعت اساسى آن است. آقایان چایچی و رضا بیگدلی نقل کردند: آیت الله مجتهدی فرمودند: در ایّام نوجوانی که به مدرسه می­رفتم، در بین راه به فقرا کمک می­کردم. یک روز که از مدرسه برمی­گشتم، در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد. او از من خواهش کرد که کمکش کنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم. سپس درب را باز کرده و وارد خانه شد. من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته­هایی داریم که اگر انجام ندهید کوس رسوایی شما را خواهیم زد. ایشان می­فرمود: یک لحظه تأمّل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله هایی افتاد که به بام منتهی می­شد، بلافاصله با سرعت به طرف پلّه دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با اینکه ساختمان سه طبقه­ی عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک «یا علی»، بی­درنگ از پشت بام، خود را به داخل باغی که جنب خانه قرار داشت پرتاب کردم. همین که در حال سقوط بودم، دو دست زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد. ایشان می­فرمود: از آن موقع تا الآن، پاهایم را بر زمین نگذاشته­ام و هنوز روی آن دست­ها راه می­روم.[۱۱] چرا؟ چون یک لحظه جهاد با نفس کرد؛ از اولیاء الله شد. چرا؟ چون «الْمُجَاهِدُ مَنْ جَاهَدَ نَفْسَه». چرا؟ چون «أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاه». چون یک نوع قهرمانی­اى به خرج داد که بالاتر از همه قهرمانی­هاى دیگر بود.

بله؛ شجاع آن کسی است که بتواند در مقابل نفس و وسوسه­های رنگی که ایجاد می­کند، از پست و مقام و ثروت و راحت طلبی بگذرد و در برابر انجام گناه و ترک کردن واجبات بایستد و با شجاعت با آن خواسته­های نفسانی مقابله کند. شجاعت این است که یک لحظه چشم را بر روی آنچه که به راحتی می­توانی ببینی (چه در فضای مجازی و اینترنت و ماهواره، چه در جامعه)  ببندی و از همین یک گناه کوچک بگذری. شجاعت این است که اگر اسباب گناه فراهم بود، بتوانی از آن موقعیت فرار کنی. شجاعت این است که اگر قرار شد با یک پول حرام وضعت خوب شود ودر رفاه قرار بگیری، از این رفاه  چشم­پوشی کنی.

منابع:

[۱] تحفه المجالس، ص ۱۸۸، به نقل از عجایب معجزات

[۲] غرر الحکم : ۵۷۲

[۳] نهج البلاغه، نامه ۵۳

[۴] تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص۴۴۲

[۵] الدره الباهره من الأصداف الطاهره با ترجمه، ص۴۵

[۶] سوره بقره، آیه ۱۹۵

[۷] . شجاعت عبارت است از: اطاعت قوه ی غضبیه از قوه ی عاقله؛ یعنى نترسیدن از آنچه نباید ترسید و دوری کردن از آنچه باید از آن دوری نمود. به عبارت دیگر، شجاعت اطاعت قوه ی غضب از عقل در اقدام‏ بر کارهاى خطیر است، که در آنچه رأى عقل مقتضى آن است، اضطراب نشان ندهد. این صفت، از بالاترین صفات کمالیه و با فضیلت‌ترین ملکات نفسانیه است و کسى که این صفت را نداشته باشد، حقیقتاً از مردى، بى‌‏نشان است. بنابراین، شجاع به کسی می­گویند که همه کار و کردار وی برخاسته از خرد و دانایی و برابر با عقل باشد؛ کسی که بیش از هر چیز همیشه به خویشتن خویش و خواسته‌های گوناگون خود تسلّط دارد و هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زند و همه نیروها و توانایی‌های خود را به صورت کامل و حساب­شده در اختیار دارد و هرگز عنان از کف نمی‌دهد. به این ترتیب، شجاع حقیقی کسی است که به وقتش صبر و بردباری پیشه می‌کند و دندان روی جگر می‌گذارد و به وقتش نیز فرصت‌ها را صید می‌کند و دست به اقدام‌های خطیر و خطرناک می‌زند.

[۸] بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۱۹

[۹] من لا یحضره الفقیه، ج۴، ص۳۹۵

[۱۰] المَجازات النبویه، ص۱۹۴

[۱۱] داستان معنوی ص ۳۲۸۵ الی ۸۷

 

.

پیام بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *