سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۱۷؛ حسد
۱۴۰۰-۰۸-۰۹ ۱۴۰۲-۱۲-۰۲ ۱۹:۳۳سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۱۷؛ حسد

سیرۀ تربیتی حضرت یوسف در قرآن ۱۷؛ حسد
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
شبی تب داشتم رفتی و قرص ماه آوردی *** برایم شیشهای از عطر بسم الله آوردی
من از صد بار اسماعیل و هاجر تشنه تر بودم *** تو این زمزم ترین را از کدامین چاه آوردی؟
من از بی قبلهگانم کافری از من نمیپرسد *** مسلمان کافرا کی روی به این درگاه آوردی؟
عزیز مصر بود این دل که بخشیدم به تو روزی *** امان از این گرگ یوسف خوردهای کاز چاه آوردی
دوباره شنبهام تعطیل شد، یک شنبهام تعطیل *** دوباره یادم از آن جمعهی ناگاه آوردی
شریعتی: سلام میکنم به همهی بینندههای خوبمان و شنوندههای نازنینمان، خوشحالیم که امروز هم در کنار شما هستیم. نایب الزیاره و دعاگوی همه شما در عتبات عالیات، نجف اشرف و کربلای معلی بودیم. ما با زائر اولیها همراه شده بودیم. آنجا به صورت ویژه و مخصوص برای همه شما که در این امر خیر سهیم و شریک بودید دعا میکنند. انشاءالله قسمت شما هم بشود و زیارت این عزیزان هم گوارای وجودشان باشد. حاج آقا عابدینی سلام علیکم خیلی خوش آمدید.
حجت الاسلام عابدینی: سلام میکنم به همه بینندگان و شنوندگان عزیز. بنده هم از جانب خودم و و بینندگان عزیز خدمت شما زیارت قبول میگویم. انشاءالله خدای سبحان مکرر روزی شما و دوستان بکند و دعاهای شما را مستجاب بگرداند.
شریعتی: … ما خدمت شما هستیم و بحث امروز شما را مشتاقانه میشنویم.
حجت الاسلام عابدینی: (قرائت دعای سلامت امام زمان) انشاءالله خدای سبحان به همه ما توفیق بدهد که از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم. انشاءالله امروز جزء زمینه سازان ظهور باشیم و در کنار آقا جزء سربازان حضرت باشیم.
در محضر قصه حضرت یوسف بودیم که باز هم با سلام بر حضرت یوسف و حضرت یعقوب آغاز میکنیم. جلسه گذشته این آیه را گفتیم «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» (یوسف/۲۰) یوسف را به «ثمن بخس» فروختند و در مورد یوسف از زاهدین و بی رغبتان به یوسف بودند. تعبیر «کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» کانوا یعنی اصلاً از اول اینها میل نداشتند. یک استمرار و دوام درونش است. اینطور نبود که این لحظه یا این موقع یا اخیراً اینطور شده باشند. از اول «کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» این بی رغبتی از ابتدا در وجود اینها بود و شکل گرفت تا به این مرحله رسید. دو سه نکته را کوتاه عرض کنم و بعد وارد آیه بعد شویم.
این بی رغبتی برادرها به یوسف در عین اینکه از حسد برادرها نشأت میگرفت ولی جزء نقشه و نگاه الهی بود که این بی رغبتی باعث شد اینها یوسف را در چاه بیاندازند و بخواهند از دستش راحت باشند. اما به نفع یوسف تمام شد از این جهت که ورود او را به جریان مصر که پایتخت کشورهای بزرگ آن زمان بود همین به چاه انداختن مقدمهاش بود و الا اگر قرار بود کنار پدر تا آخر بمانند، این رفتن به پایتخت کشور و مرکز حاکمیت آن دوره که میتواند از آنجا توحید را به جاهای مختلف توسعه بدهد امکان پذیر نبود. از قعر چاه بود که عزیز مصر شد. برادرها فکر میکردند دارند نقشه خودشان را میکشند اما در عین اینکه حسد آنها بود همین نقشه الهی هم بر همین تعلق گرفته بود که با تدبیر آنها، اراده الهی محقق شود. با تدبیر دشمن یوسف اراده الهی محقق شد و یوسف به عزت رسید. از نظر آنها از چاه ذلت به اوج عزت رسید.
نکته دیگر این است که اگر انسان ارزش چیزی را نداند ارزان از دست میدهد. اگر عزیز مصر بود و میدانستند برادرشان است، همه مباهات میکردند که او برادر ماست که عزیز مصر است. این همان یوسف بود اما چون ارزش او را نمیدانستند به ثمن بخس رهایش کردند و او را فروختند. لذا هر چیزی را اگر توجه کنیم به مقدار شناختی که از او داریم برای ما ارزش پیدا میکند. اگر هر چیزی در این نگاه با خدای سبحان مرتبط شد و تجلی از تجلیات الهی شد، هیچ چیز بی ارزشی در عالم نیست با این نگاه، هر چیزی در این عالم است جزء نقشه و نظام الهی و نظام احسن الهی است و خدای سبحان وجود این را ضروری میدانسته که قرار داده است لذا به جای خویش نیکوست. به جای خویش ضروری است. به جای خویش کمال ارزشمندی را دارد چون منتسب به نقشهای است که خدا در مورد او اجرا میکند و خلق اوست. با این نگاه هیچ چیزی در عالم بی ارزش جلوه نمیکند پس حواسمان باشد در نگاهمان به اشیاء، بی ارزش دیدن جزء نگاه الهی نیست. اگر چیزی در نظر ما بی ارزش میآید باید تغییر نگاه را ایجاد کنیم. لذا اینها یوسف را بی ارزش دیدند، اما وقتی منظر تغییر کرد و دیدند این همان یوسف است که حالا در اوج عزت قرار گرفته برایشان ارزشمند شد به طوری که در برابرش سجده کردند. اینهایی که اینقدر نسبت به او بی رغبت بودند. البته سجده یعنی قبله گاه آنها قرار گرفت در سجده، قبله گاه قرار گرفت برای خدا سجده کردند. این هم یک نکته که چیزی در نظام الهی بی ارزش نیست.
یک نکته دیگر این است که اشخاص همه ارزشمند هستند و اگر در جامعه و اجتماع کسی را بی ارزش میبینند، اگر خود شخص، خودش را در این مسأله تحقیر نکند و امیدش را از دست ندهد، این نقاط ارزشمندی وجودی او کم کم آشکار خواهد شد. هرچند در مدتی و برههای کسی او را ارزشمند نبیند. پس باید این امید را در ارزشمندی، چون ممکن است افراد در جهتی قدرت بروز نداشته باشند. اما در جهت دیگری همین شخصی که در آنجا قدرت بروز ندارد، در جهت دیگر ارزشمند است. در مورد شهید باقری که بعد یکی از طراحان نقشههای جنگی شد، میگفتند: در جبهه ابتدا به عنوان عکاس و اینها رفته بود و رغبتی به کارش نبود که کسی بخواهد اعتنا بکند. اما یکباره که به آن کار ورود پیدا کرد، به طوری که شاید قبلاً هم رویش کار نکرده بود اما در وجودش استعداد قوی در این مسأله داشت. لذا همان که در نظر ابتدایی غیر ارزشمند بود، در جایگاه خودش کاملاً ارزشمند است. چون هرچیزی را خدای سبحان به جا خلق کرده در نظام احسن الهی و بی جا نداریم.
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد *** پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
اگر اینطور باشد هر چیزی قطعاً مهرهای است که در این نظام ارزشمند است. منتهی باید جایگاه خودش را پیدا بکند. نا امید نشود از اینکه، حتی اگر کسی در بستر بیماری است. باید ببیند پیام خدا از او در این حالت چیست. اینگونه نیست که فکر کنیم یک کسی که بیمار بود. یادم نمیرود خیلی سال پیش کسی از ناحیه گردن قطع نخاع شده بود و خیلی متفکر بزرگی بود و خیلیها پیش او میرفتند و در مسائل با او مشورت میکردند. خیلی مشورتهای خوبی میدادند با اینکه در بستر افتاده بودند. ولیکن این فکر کار میکند. این ارزشمندی سر جایش است. اگر ما حواسمان باشد هیچ چیزی بی ارزش نیست. آن چیزی که ابتدا بی ارزش میآمد در نظر برادرها طبق نقشه الهی ارزشش در جایگاه خودش آن هم با این ارزشمندی آشکار شد. یعنی آشکار میشود و بروز پیدا میکند.
همان زمانی که برادرها بی رغبت بودند به یوسف وقتی در بازار مصر عرضه شد، چند روز بعدش بود؟ در بازار بردگان تمام رغبتها به یوسف بود. پس اینطور نیست که اگر عدهای بی رغبت شدند این شیء بی ارزش باشد. همان زمانی که آنها بی رغبت شدند، خیلیها دوست داشتند خریدار یوسف باشند و اینها آرزومند یوسف بودند تا حدی که عزیز مصر توانست در یک رقابت یوسف را بخرد و به خانهاش ببرد. لذا شخص در نظام الهی باید حواسش باشد خودش را بی ارزش نبیند. بداند خدا او را خلق کرده و خدا حتماً از او مأموریت ویژهای را هم میخواهد که از کسی دیگر این مأموریت ویژه نمیآید. تجلیات خدای سبحان تکرار ندارد. که بگویی یکی دیگر بوده و نقش مرا اجرا میکند. لذا هرکس در جایگاه خودش نقش ویژه دارد. بی بدیل است. اگر بی بدیل بود آن موقع باید نقشش را پیدا کند لذا همه در این نظام ارزشمند هستند و مأموریتی بر عهدهشان است.
اینها استفادههای ساده است ولی در نظام تربیتی خیلی کار از این میآید. خیلیها خودشان را در نظام الهی بیارزش میبینند و فکر میکنند قدری ندارند و بی ارزش هستند. برای چه آمده و نا امید میشود. اما اگر ما بدانیم خدای سبحان هر وجودی که خلق کرده برای او مأموریتی ویژه قرار داده است، که این کار از موجود دیگری نمیآید. تکرار در تجلیات الهیه نیست که از وجود دیگری این کار بیاید و آن را انجام داده باشد. لذا خدا خلق کرده است. خدا عبس وبیهوده خلق نمیکند. این یک نکته بود برای اینکه در نگاه فکری ما گاهی ارزشمندی بیشتر جلوه کند.
در آیه بعد زندگی حضرت یوسف(ع) پس از اینکه در بازار بردگان عرضه شد و عزیز مصر او را خرید، از اینجا یک مقطع دیگری از زندگی یوسف صدیق است که قرآن کریم میفرماید: «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (یوسف/۲۱) این آیه تقریباً چهار یا پنج فراز اساسی دارد که خواهیم گفت. مرحوم علامه طباطبایی یک بیان زیبایی دارد. میگوید: خدای سبحان خیلی هنرمندانه گاهی شخصیتها را معرفی میکند. تا اینجا قصه چند بار پای عزیز مصر به وسط کشیده شده و واقعهای در مورد او نقل شده است. اینجا اولین بار است. اولین بار به عنوان فقط یک رجل مصری مطرح میشود. «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» فقط نشان میدهد یک شخصی مصری است که یوسف را خرید. بیش از این چیزی نیست.
این نشان میدهد یوسف در مصر عرضه شد. معلوم میشود یوسف در بازار بردگان مصر عرضه شد. یک کسی از مصریان هم او را خرید. بعد آن شخص یوسف را به منزل آورد، به همسرش، «لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ» همین جریان دوباره برای عزیز مصر مطرح میشود وقتی که زلیخا یوسف را در خلوتخانه قرار داد، و یوسف فرار کرد، وقتی یوسف فرار کرد، آمد در را باز کند یک مرتبه دیدند عزیز مصر جلوی در است. «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» (یوسف/۲۵) مرحوم علامه میفرماید: اینجا که میفرماید: «وَ أَلْفَیا» یافت، «سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» یعنی آقا را، سید کسی است که مردم به او رجوع میکنند. سید به عنوان عرب در لغت عرب به کسی میگویند که مردم به او رجوع میکنند. سیدی یعنی کسی که محل رجوع مردم بود و در ضمن همسر این خانم هم بود، پس یک مرتبه از قبل بالاتر است.
وقتی که آن زنان را دعوت کرد و آنها زلیخا را تخطئه میکردند که زلیخا عاشق غلام و بردهاش شده، زلیخا آنها را دعوت کرد. تعبیر قرآن این است که «وَ قالَ نِسْوَهٌ فِی الْمَدِینَهِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» (یوسف/۳۰) «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ» اینجا حالا مطرح میکند همسر زلیخا کیست؟ عزیز مصر است. باز یک مرتبه بالاتر آمده است. در یک مرتبه دیگر مطرح میکند که این زندان هم دارد. معلوم میشود کار حکومت هم دستش است و کارآیی دارد و مدیریت دارد. این خودش یک ظرافت است که هر دفعه به اندازهای که لازم است پردهای را کنار میزند که در فیلم شناساندن هنرپیشههای این فیلم یا کسانی که در این فیلم نقش دارند به خصوص کسانی که نقش اساسی دارند، این پرده به پرده آشکار میشود. لزومی ندارد از اول او را معرفی کنند که این چه کسی است. این هربار جلو میرود یک نقشی از این آشکار میشود تا آخر بیننده مییابد که نقش این از آن ابتدا که شروع کرده، این یک کار هنرمندانهای است در قرآن که به ما یاد میدهد و اگر از جهت هنری هم روی این کار شود در نظام هنری کارا هست.
از اینجا مقطع دیگری در زندگی یوسف آغاز میشود. تعبیر این است که عزیز مصر او را در خانه آورده و به همسرش میگوید: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» اولاً اینکه «أَکْرِمِی مَثْواهُ» یعنی مقام او را گرامی بدار. یک موقع میگویند: «اکرمی» یعنی او را اکرام بدار. اکرام کن و خوب از این پذیرایی کن. مثلاً یک فقیری در منزل انسان میآید، انسان میگوید: این را گرامی بدارید و هرچه لازم دارد برایش ببرید. این خیلی خوب است و مناسب با شأن مؤمنین است که نسبت به دیگران کاملاً احترام بگذارد. میخواهد فقیر باشد و یا ثروتمند باشد. اما یک موقع شخصی یک شخصیت حقوقی پیدا میکند. آن شخصیت حقوقی گرامی داشتن مقام هم هست. لذا یک نوجوان را که حدود نه سال دارد، از بازار برده فروشها خریده است. عزیز مصر در وجود این چه دیده است، چون او اولین بردهای نیست که خریده باشد. اینها طبق تاریخ تشکیلات داشتند. اولین بارشان نبوده که ذوق زده شوند. بعد هم چه چیزی در این دید که مستقیم به همسرش نشان میدهند، به ملکه مصر میگوید: خودت متکفل کار این باش. این همان چیزی است که برادران یوسف در یوسف ندیدند و از روی حسد چشمشان کور شده بود. عزیز مصر در نگاه اول است هنوز مدتی نیست که با یوسف زندگی کرده باشد و بعداً فهمیده باشد. یعنی اینقدر کمالات یوسف آشکار بود نه فقط چهره ظاهری، خلق و خو و تکلم یوسف، اخلاق یوسف در همان برخورد اول، هرکس میدید از جبهه و صورت او و رفتار او، جمال باطنی را هم تا حدودی راه پیدا میکرد.
لذا به جایگاه این، نسبت به بچه نه ساله حریم گرفته است. میگوید: به مقام این اکرام بگذار. با اینکه اینها هنوز کافر هستند. هنوز به دین توحید یوسف درنیامدند ولی این نشان میدهد نظام فطریشان تا حدی سالم بوده است. با اینکه در نظام ایمان نبودند اما نظام فطریشان نمرده بوده و از بین نرفته بوده. تا این را میبیند آن باطن یوسف، تا حدی نه کامل، تا حدی برای او جلوه گر میشود، دل او را پر میکند که دنبالش میفرماید: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» قرآن این را در تابلوی قرآن برده که این عزیز مصر یوسف را آورده در قبال آنکه بلافاصله در بعد از آن آیهای که «کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» او را به ثمن بخس فروختند و برادرها نسبت به او بی رغبت بودند، برادرش بودند اما نشناختند. بلافاصله در آیه بعد تا این میخرد، میفرماید: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» ذلت و عزت در کنار هم، این یوسف همین یوسف است، غریبه قدرش را فهمید و آشنا نفهمید. برادر نفهمید، بیگانه یافت. اینطور نیست که همیشه باید آشنای زیاد برای انسان شناخت ایجاد کند. برادرها خیلی آشنا بودند در کنار یوسف بودند اما غریبهتر از هر غریبهای بودند که اینجا عزیز مصر با این همه دبدبه و کبکبه که به این راحتی اعتنا نمیکند ولی عظمت یوسف را یافت. به دنبالش میفرماید: «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» شاید این برای ما نافع باشد. عزیز مصر دنبال پول نبود که بگوید: بعداً این را خوب میفروشیم. چون داشت. «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» یعنی یک حقیقتی را در او دید که بلافاصله دلش را پر کرده، محبت در دلش ایجاد شده است. میگوید: این را خوب گرامی بدار. این میتواند برای ما نافع باشد.
نکته بعد دنبال این آیه میفرماید: «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» علامه طباطبایی از اینجا استفاده میکند که ظاهراً عزیز مصر بچهدار نمیشد. اگر کسی فرزند داشته باشد به این راحتی به دنبال اینکه فرزند دیگری را قبول کند نیست. معلوم میشود هردو، خدای سبحان در نقشه الهی خودش، این خانواده را بدون فرزند قرار داده بود از سالیانی تا یوسف عرضه شود و یوسف را بخرند و بیاورند. در بین افرادی که میتوانستند انتخاب کنند به یوسف برسند آن هم با این کمالات و محبت یوسف بیافتد و این بگوید: «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» یا اینکه نه، کسی که یک خاندان پر اسم و رسمی است، هم زلیخا خیلی با شوکت بوده است، زلیخا خانوادهی عظیمی داشته است. هم خودش، هم پدر و مادرش و عزیز مصر هم اگر میخواهند کسی را به بردگی انتخاب کنند باید بگویند: یک برده و غلام فرزند ما شود. خیلی افراد دیگری حاضر بودند افتخار پیدا کنند فرزندشان در این خانواده رشد کند. اما میرود در بازار برده فروشها یکی را میخرد. اگر خدا بخواهد در نقشهاش کاری را انجام بدهد چطور زیبا از جایی که انسان احتمال نمیدهد، آن نقشه الهیه، این خداست در کار است.
حضرت آیت الله بهاءالدینی(ره) میفرمود: باور کنیم دستگاه خدا در کار است. حضرت آیت الله حسن زاده میفرمودند: خداست که خدایی میکند. ما باور نداریم که خداست که خدایی میکند. نگاه ما چنین است که خدا هم کنار کار است و گاهی یک نگاهی میکند. اما خداست که خدایی میکند. لذا میبینید نمیآید وسایل را به طور عادی بچیند. ابراهیم بیاید در آتش بیافتد و آتش سرد شود. نه اینکه قبلش آتش خاموش شود. موسی را باید مادرش در آب بیاندازد و آسیه از آب بگیرد. یوسف باید در چاه بیافتد و از چاه به اوج عزت برسد. میتوانست به صورت عادی به کاروان فروخته شود. نه، باید او را در چاه بیاندازند. «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ» گرامی بدار این را، «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» از اینجا زندگی یوسف وارد یک مرحله دیگری میشود.
یوسف از درون چاه درآمده، برده بوده، مدتی در حالت بردگی و اسارت و سفر بود تا وارد خانهای شده و تحت تربیت عزیز مصر و همسرش در اوج عزت و ناز پرورده شود. خواستند برای یوسف جایی را در نظر بگیرند، یوسف یک قسمتی از خانه را به عنوان عبادتگاهش قرار داد و تن به تزئینات و تجملات نداد. نه اینکه نپوشد اما حواسش پرت نشد. یعنی خودش را در مقام عبادتگاهش قرار داد وقتی دید آنها حاضر هستند هرگونه کمک و همکاری با او بکنند، از آنها تقاضا کرد یک عبادتگاهی برایش قرار بدهند، در آن عبادتگاه یکی از کارهایش گریه در فراق یعقوب بود برای خدای سبحان، لذا حواسش را جمع کرد. یوسف طبق نقشه الهی باید از چاه بیاید و برده بشود و در بازار برده فروشان، ممکن است بازار برده فروشان یک روز بوده باشد، اما در سرنوشت یک جوان که بردهای خرید و فروش شد، هر لحظه ممکن بود تحت تبعیت یا این خانواده یا آن خانواده قرار بگیرد. این زندگی او را از این رو به آن رو میکند.
از جهت تفکری او را از این رو به آن رو میکند. اما او یوسف است و خدا به او جمال داده است. چون میخواهد سیر عبودیت بر او طی کند. یک موقع هست یک آدم زشتی مورد تحقیر زشتی قرار میگیرد، ممکن است مکرر برای او پیش آمده باشد زمینهی تحملش بیشتر است. بی رغبتی دیگران نسبت به او عای تر بوده است. اما یکی را خدا در اوج زیبایی قرار بدهد، این طرف را خیلی شکننده میکند. هرکس او را میبیند بلافاصله جذب او میشود بعد یکباره خدای سبحان طبق نقشه خودش به دست یک عده حسود او را در چاه بیاندازند. در سیر عبودیت چقدر باید قوی باشد که وقتی از چاه درمیآورند و میفروشند، آن هم نه فروختن عادی، فروختن به ثمن بخس، این یک تحقیر بعد از تحقیر است. خدای سبحان این زیبایی را برای یوسف قرار داد و در سیر عبودیت کاملاً جبران کرد. کدامیک حاضر هستیم زیبا باشیم ولی اینچنین شویم؟ ما را در چاه بیاندازند و به ثمن بخس بفروشند؟ اگر امر دایر باشد به اینکه در یک حالت آزادی و حریّت باشیم تا اینکه چهره متوسط داشته باشیم برای ما بهتر است یا یک چهره زیبا و عبد شدن؟ خدا دارد یک بیانی را اینجا زیبا میکند که همه را متنبّه کند، ما فکر نکنیم که چهره زیبا داشتیم کار تمام بود. گر فلان جمال و ثروت را داشتیم کار تمام است. حتی بعد از اینکه یوسف وارد خانه عزیز مصر میشود، همینجا هم از نظر رشدی که پیدا میکند و ثروتی که در اختیارش قرار میگیرد، همینجا هم مدتی بعد باید به زندان بیافتد. اینها در سیر عبودیت است. یعنی اگر کسی میخواهد برود، خدای سبحان در هر نعمتی که به طرف میدهد بلافاصله نسبت به نعمت مبتلایش میکند. ببیند این نعمت حواس این را پرت نکند. این نعمت باعث نشود این سقوط بکند.
یوسف در سیر ادامه حیاتش، جمالش برای او رهزن نبود. لذا وقتی همه اهالی مصر شیفته او شده بودند و زنان مصر هم دائماً به دنبال طریقی بودند که یوسف را جذب کنند. برای وجود یوسف هیچ ذرهای تغییر ایجاد نمیکند. یکبار خدا او را شکست و توسط برادرها در چاه افتاد. دیگر نسبت به حقیقتی که چطور میتواند رهزن شود کاملاً واکسینه شد. حواسش بود که این خودش میتواند یک ابتلا باشد. اینها سیر عبودیت را به ما نشان میدهد. اگر خدا به شما نعمتی داد، خانواده خوبی داد، زندگی خوبی داد، حواسمان باشد که اینها دوام ندارد. انسان در ارتباطاتش به جایی میرسد در نظام وجودیاش که همه گسستها نسبت به او امکان پذیر است. پدر و مادرش ممکن است از او ببرد، برادرانش ممکن است از او ببرند، وقتی انسان به صورت یک لاشهی متعفن میافتد، همه به دنبال این هستند که او را دفن کنند. چون دیگر آزار دهنده میشود. همینهایی که کشته مردهاش بودند، دیگر نزدیکش نمیآیند. اما خدای سبحان هیچگاه از انسان جدا نمیشود. همه امکان جدایی از انسان را دارند، ولی خدای سبحان، همانجایی که همه ردش میکنند، میگوید: من متکفل او هستم. اگر این باور در وجود انسان بیاید که از خدا گریزی نیست، هیچ موقع خدا از ما جدا نمیشود، امکان جدایی ندارد. اگر این باور باشد که انسان امکان جدایی از خدا ندارد، از همه چیز امکان جدایی دارد. از همه کسانی که محّب او هستند امکان جدایی دارد. اما از خدای سبحان جدایی امکان پذیر نیست حتی کسی که به سمت کفر برود. اگر این نگاه باشد، آدم میداند برای هر چیزی چقدر باید ارزش گذاری کند.
عزیز مصر یا پوتیفار یکی از اسمهایی است که در مورد عزیز مصر به کار رفته است. او با یک قیمت حسابی یوسف را خرید. بعد از این جریان تربیت نوجوان به دست زلیخا سپرده شد که ملکهی این خانه است. قطعاً یک بانوی زیبا در یک خانه به هر غلام و بردهای که توجه نمیکند. او هم کسی که این همه ثروت و مکنت دارد. هم عزیز مصر محبتشان را با آن جمله ابراز کرد و هم زلیخا پذیرفت، وقتی یوسف را دید پذیرفت. «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» این آغاز زندگی نازپروردهی یوسف پس از این بود. فصل دیگری از زندگی یوسف شروع میشود. با توجه به اینکه اینها فرزند دار هم نمیشدند، خیلی شدت علاقه شدیدتر بود.
موسی کلیم را در آب انداختند و آسیه او را از آب گرفت که در مصر بود. آسیه به فرعون گفت: «وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (قصص/۹) آنها هم بچهدار نمیشدند. میخواهد بگوید: شرایط مساوی بود اما فرعون گفت: نه، این چشم روشنی برای تو باشد. من نمیخواهم! در روایت دارد نقل شده که اگر فرعون هم همین مقدار به کودک علاقه نشان میداد او هم نجات پیدا میکرد. اینجا هم زلیخا نجات پیدا کرد. هم عزیز مصر نجات پیدا کرد. آنجا آسیه همسر فرعون با این علاقه نجات پیدا کرد. به طوری که آسیه را با شدیدترین شکنجه، معشوقه فرعون بود، او را با شدیدترین شکنجه کشت به خاطر جریان موسی و ایمان به موسی، ولی آسیه دست از ایمانش برنداشت. علاقه به موسی او را نجات داد. علاقه به اولیای الهی حتی در کودکی و وقتی که به عنوان ولی هم شناخته نمیشوند برای وجود انسان نافع است و نجات دهنده است. لذا اگر بشناسیم و علاقه داشته باشیم چه نجاتی به دنبال دارد. لذا قدر این مجالسی که در محبت اهل بیت تشکیل میشود کم ندانیم و کم اثر نبینیم. انشاءالله اینها در مشکلات و سختیها به داد ما خواهد رسید.
در یک روایتی از امام باقر(ع) هست که « فحملوا یوسف إلى مصر و باعوه من عزیز مصر فقال العزیز لِامْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ أی مکانه عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً و لم یکن له ولد فأکرموه و ربوه فلما بلغ أشده» وقتی به کمال رسید، «هوته امرأه العزیز» زلیخا احساس میل نسبت به یوسف کرد و علاقه پیدا کرد. «و کانت لا تنظر إلى یوسف امرأه إلا هوته» زنی نبود که به یوسف نگاه میکرد، مگر اینکه اینقدر این زیبایی و کمالات داشت، موزونی تمام خلق و خو بوده است. خُلق و خَلق هردو در یک کمالی بوده، میگوید: هیچکسی نگاه نمیکرد الا اینکه «هوته» عشق و علاقه به او پیدا میکرد. «و لا رجل إلا أحبه» مردها نگاه میکردند میدیدند او را دوست دارند. زنها عاشق او میشدند. «و کان وجهه» این کمال و جمال هم برای خود یوسف یک فتنه و آزمایشی است و هم به نسبت دیگران یک آزمایش و ابتلایی است.
یکی از بحثهای ما این است که پیغمبر اکرم(ص) میفرماید: «اللهم ارنی الاشیاء کما هی» خدایا اشیاء را آنطور که هستند به من نشان بده. اگر اشیاء آنطور که هستند نشان داده شود انسان به غیر از حشر با خدا حشری پیدا نمیکند. چون تمام اشیاء دارند او را نشان میدهند. مخلوق او هستند. لذا وقتی تعبیر میکنند «اللهم ارنی الاشیاء کما هی» یعنی خدایا اینها را آنطور نشان بده که من عاشقتر تو شوم. تجلی تو و اسماء تو را ببینم. اگر نسبت به یوسف، نسبت به اولیاء بگوییم: خدایا اولیائت را آنطور که هستند به ما نشان بده، اینکه میگوییم زیارت با معرفت یعنی همین. اگر انسان با معرفت زیارت کند، شدت عشق ایجاد میشود. لذا دارد اگر هرکسی میتوانست حقیقت یوسف را با آن حالت یوسفی ببیند، دیگر نمیتوانست دست از عشق یوسف بردارد. این بیان پیامبر اکرم که فرمود: «اللهم ارنی الاشیاء کما هی» دعای دائم ما باشد که خدایا اینکه ما نسبت به تو بی رغبت هستیم،اشیاء را که میبینیم گاهی جذب یک چیزی میشویم، اما جذب همان میشویم عبور نمیکنیم. در همان حد میمانیم و متوقف میشویم. معلوم است این را «کما هی» ندیدیم. اگر انسان شیء را «کما هی» ببیند، حتماً از این عبور میکند. چون قبل از اینکه این خودش باشد، متعلق به خداست. اگر این نگاه در اشیاء دیده شود، انسان در ارتباطش با هر چیزی میبیند عاشقتر نسبت به خدا میشود. لذا برادرها یوسف را «کما هی» ندیدند. زلیخا یک مرتبهای از «کما هی» را دید. اینطور عشق و علاقه به یوسف پیدا کرد و سبب نجاتش شد. اگر ما عشق و علاقهمان نسبت به حقایق عالم و اولیای الهی ایجاد شود، دیگر انسان چیزی جلودارش نیست. لذای جای ملامت نیست که چرا اینقدر یعقوب در فراق حضرت یوسف سوخت. چرا یوسف جزء بکائین است در فراق یعقوب؟ چون «کما هی» را در یعقوب یافت.
چرا فاطمه(س) در فراق پیغمبر اینگونه نالید؟ در آخرین لحظات حضرت فرمودند: چرا گریه میکنی؟ بخاطر مصائبی است که قرار است پیش بیاید. گفت: نه بخاطر فراق شماست. اگر علاقه ما به امام حسین(ع)، به حضرات معصومین و امام زمان(عج)، هرچقدر این علاقه شدت پیدا کند به «کما هی» نزدیکتر میشود و نجات دهنده میشود. در مقابل معاصی آن چیزی که میتواند انسان را حفظ کند، محبت ولایت و محبت الهی است. «إِلَّا فِى وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِى لِمحبّتک» (بحارالانوار/ ج ۹۱/ ص ۹۸) خدایا من نمیتوانم وقت معاصی جلوی خودم را بگیرم، مگر وقتی که شما مرا به محبتت بیدار کردی. یعنی آن محبت میتواند حافظ انسان شود. قدر این محبتهایی که نسبت به اولیاء خدا داریم بدانیم، به راحتی از دست ندهیم و فکر نکنیم همیشه میماند. گاهی انسان بغض پیدا میکند، جدا میشود.
شریعتی: … قرار هست این هفته از عالم مبارز و مفسر قرآن کریم یاد کنیم، مرحوم آیت الله طالقانی که رحمت و رضوان خداوند بر ایشان باشد. این هفته نکات و لطایفی را از زندگی ایشان خواهیم شنید. اگر نکتهای هست بفرمایید.
حجت الاسلام عابدینی: آقای طالقانی(ره) وقتی از زندان آزاد شده بودند یکی از دوستان میگفت: من به ملاقات ایشان رفتم و نشسته بودم، بعضی از دوستان و سابقهدارها هم به دیدار ایشان میآمدند، یکی از آنها شروع کرد در مدح جریان انقلاب و انقلابیون و جوانان انقلابی بیانی را خیلی قراء خواندند، از جمله اینکه اینها فرزندان کاوه آهنگر هستند، مطالبی خیلی حماسی بیان کرد. آقای طالقانی هم سرش پایین بود و گوش میکرد و بعد از چند دقیقه سرشان را بلند کردند به طوری که سرخ شده بود و خیلی عصبانی بود. گفت: آقا ما فرزندان سلمان هستیم. جوانان ما که انقلاب میکنند فرزندان مقداد و ابوذر و میثم هستند. افتخار ما این است که فرزندان اینها هستیم. این تمایز بین یک نگاه فقط جغرافیایی نگر و نژاد نگر فقط را با کسی که نژاد هم در کار است و مانعی ندارد اما نگاهش این است که مرزهای اصلی ما را مرز نگاه فکری ما تشکیل میدهد. لذا انقلاب را آقای طالقانی از همانجا با این منظر میدید. لذا امام هم وقتی آقای طالقانی از دنیا رفتند به ابوذر زمان ملقب کردند. یعنی کسی که زبانش انتقادگر و صریح بود اما نگاه ابوذرانه داشت و از کانون دینداری انتقاد میکرد. خود آقای طالقانی نقل کردند که من وقتی که پیش امام میروم تمام خستگیهایی که به دوشم بوده برداشته میشود و راحت میشوم. اینها بودند که توانستند نظام ما را به سمت اسلامیت و حقیقتش جهت بدهند. انشاءالله خدای متعال ایشان را در پناه اولیای خودش محشور بگرداند.
شریعتی: این هفته به ولادت حضرت زهرا(س) ختم میشود، صلوات حضرت را با هم زمزمه کنیم. بهترینها نصیب شما شود.
کارشناس برنامه: حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا عابدینی
برنامه سمت خدا | تاریخ پخش : ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
موضوع کلی : سیرۀ تربیتی انبیاء الهی در قرآن کریم
.






